نگاره سبز

آموزش فارسی اول ابتدایی همراه با شعر

نگاره سبز

آموزش فارسی اول ابتدایی همراه با شعر

شام غریبان

امروز آسمان گرفته و نالان است 

غروب دردناک شام غریبان است 

خورشید روی خود کرده است سرخ 

زداغ ماه بنی عاشم نالان و گریان است 

لاله های تکه تکه بر زمین داغ 

سرها به روی نی نظاره گر طفلان است 

قرآن به روی نیزه ها می خواند از قرآن

به خدا که خدا هم سوگوار قرآن است 

خرابه خرابه کودکان بی پناه 

خار در پای و دل شکسته و احزان است 

مرثیه مرثیه از زبان مادران جاری 

زمین در ماتم و آسمان اشک باران است

غبار سرو روی جهان را گرفته است 

غروب درد ناک شام غریبان است 

مقتل

به نام خداوند عقلهای ناب 

که جویند تمسک به اهل کتاب 

خدایی که رهانید دوستان خویش

ز دنیای بی ارزش و پر ز نیش 

خداوند دلباخته گان درگه اش 

که دادند جان شیرین خود در رهش  

خداوند داد آور حق سرشت 

دهد مزد دوستان را خود بهشت 

خداوند آنان که در کربلا 

نهادند جان شیرین زیر تیغ بلا 

به آنهایی که تن های عریانشان 

گواه است بر اوج پروازشان

 خداوند  مصطفی و علی  

خدای نبی و خدای ولی  

خدای فا طمه ،حسن  با حسین 

خدای پیروزی بدر حنین 

کنیم آغاز قصه کربلا 

ز روزی که آمد به گیتی گل مصطفی

تولد امام حسین

خدا در سومین سال هجرت 

به دامان رسول انداخت برکت 

شبی ام الفضل دید در خواب 

نبی داده به او یک در نایاب 

بپرسید از رسول تعبیر خوابش 

رسول دادش این گونه جوابش 

بزاید گل پسر زهرای خاتون 

شریک باشی در اجرش تو با اون 

بگردی دایه بهر طفل زهرا 

خدا اجرت دهد در هر دو دنیا 

بگوید ام الفضل دیدم رسول را 

بگریید و ببوسید طفل زهرا 

از او خواستم دلیل گریه اش را 

پیام آورد جبریل از سوی بالا 

جفا بیند گل دور دانه تو 

ز دست امت بیگانه تو 

لگد کوبش کنند با سم اسبها 

ندارند حرمت اهل حرم ر ا  

سفر پیامبر و عبور از کربلا

یه روزی در سفر در دل صحرا

مکدر دیده اند حال نبی را 

همه ا صحاب دور او شدند جمع 

مثل پروانه ها بر دور یک شمع

رسول گرید و گفت این ماجرا را 

کنا ر شط آب و کربلا را 

تمام انبیا اینجا عزادار

حسین تنها میان سیل کفار 

مقدر گشته است در ثبت داور 

شود کشتی او در خون شناور 

محل دفن اصحاب حسین است 

چراغ  دو جهان ونور عین است 

همی بینم چگونه سیل لشکر 

برند حمله بر آن شیر دلاور 

شهادت را مبارک کرده بر آن 

کنار شط بود معراج قرآن 

همانجا خطبه ای ایراد فرمود 

به مردم گفت آنچه را که می بود 

گذارم بینتان از بهر یاری 

میان امتم دو یادگاری 

یکی قرآن و دیگر اهل بیت را 

تمسک گر بجویید به آنها 

بگردید رستگار در هر دو دنیا 

وگر نه، می شوید آنجا رسوا 

هرآن کس که بگیرد یادگارم 

بود در روز محشر در کنارم

شود محبوب اولاد پیامبر 

که سیرابش کنم از حوض کوثر 

بگفتند نام این ملعون بد کیست 

که در پستی بگیرد نمره بیست 

رسول گفت نام این ملعون یزید است 

شراب خوار و قمار باز و پلید است 

مرگ معاویه و حکومت یزید 

معاویه به سال شصت هجری 

هلاک گشت وبه دوزخ جا گرفتی 

نهاد فرزند ملعونش به جایش 

کند در پیش خالق روسیایش 

پور پست لعین پست فطرت 

چو تکیه زد بر تخت حکومت 

فرستاد پیک خود سوی مدینه 

به دستش نامه ای با این زمینه

خطاب کرد بر ولید از روی قدرت 

اگر خواهی کنی بر شام خدمت 

زحسین علی زود گیر بیعت 

به هر شکل وبه هر طرح و زحمت 

اگر بیعت نکرده گردنش زن 

سرش را در تبق بفرست بر من 

ولید خواند نامه را به چاره افتاد 

مروان بن حکم را نزد خود خواند

بگفت این نامه از سوی امیر است 

فکر چاره باش که خیلی دیر است 

حسین تفسیر قرآن کریم است 

حسین از ظلم و جور کی ترس و بیم است 

حسین سلطان دین امام امت 

به ظالم کی دهد او دست بیعت

به تندی گفت مروان ولید را 

به سرعت  زن تو بر این باب کلید را 

برو اجرا بکن حکم امیر را 

زمین گیر کن تو در این خانه شیر را 

اگر اندی گذاری دست بر دست

حکومت را دهی تو زود از دست 

حسین زود خوانده شد دار الحکومت 

که زود بیعت کند با آن شه پست 

حسین گفت بهر این امت ولیم 

کجا از امت خود من بریم 

میان امتم این خواسته را گو 

جوابت را بگویم خوب و نیکو 

بگفت مروان که تو راهی نداری 

که جز بیعت با شام سرسپاری 

امام گفتش تهدید می کنی فرزند زهرا 

ز مادر برده ای ارث این خطا را 

ملایک سر زنند بر منزل ما 

خبر دارند از سر دل ما 

شهادت نزد ما خود رستگاریست 

نشستن در بر تو عین خواریست

هجرت به مکه 

حسین دارد ز فرجامش گواهی 

نمی ماند دمی روی دو راهی 

مدینه در دلش جایی ندارد 

شب تارش فردایی ندارد 

در آغوشش نمی گیرد از این پس 

به تختش خفته اند مردان نا کس 

ندارد در دلش ترس از اسارت 

غریبی بهتر از تن به رزالت 

سریع بگرفت راه مکه در پیش 

امان ماند ز عقرب های بد نیش 

به مکه مانده تا ماه ذالحجه

 نکرده حج شد عازم کوفه 

عبدالله بن عباس کرد خواهش 

که شاید منصرف گردد ز راهش 

چنین گفتا که مجبورم به این کار 

اگر چه من ندارم اندکی یار 

به کاری را که ایزد امر کردش 

جهانی شعله می گیرد ز شرمش

حسین و تن دهد به شرمساری 

شهات بهتر است از ننگ و خوتری

سر من چو  سریحیی پیامبر 

به نابودی کشاند قوم کافر 

شکایت می برم من روز محشر 

ز قوم بد سرشتم پیش داور 

آمادگی کوفه برای پذیرش امام حسین

کوفه می جوشد و بی قرار است 

شرفیاب حضور آن نگار است 

شده آشوبی اندر شهر بر پا 

کسی آرام ندارد اندی آنجا 

همه جمع گشته اند بیت سلیمان 

که با روح خدا بندند پیمان 

همه آماده اند از بهر یاری 

کفن پوشیده بهر جان سپاری 

سلیمان گفت ای مردم کنید گوش 

اگر آماده هستید و کفن پوش 

معاویه به دوزخ جان  سپرده 

یزید تاج پدر را ارث برده 

حسین با نخواهد کرد بیعت 

به مکه آمدند بیت نبوت 

شما که شیعه بابای اویید 

وفا دارو غبور و بس نکویید 

حسین محتاج یاری شما هاست 

اگر بر عهد خود ایستاده اید راست 

اگر خواهید کنید یاری حسن را 

نمی ترسید از بازی دنیا 

ویا که پایبند هستید به پیمان 

نویسیم نامه اینک بر آن 

وگرنه او را به حال خود گذارید 

که فردا در عزای او ننالید 

نوشتند نانه ای از بهر مولا 

نوشتند نامه ای با نام و امضا 

نوشتند بهر تو آماده ایم ما 

به سوی ما بیا ای ابن زهرا 

همه اشکر مهیا بهر جنگ است 

ز تو دوری گرفتن عین ننگ است 

بگوبند حضرت اول امتنا کرد 

به لطف حق ایدش را بنا کرد 

ولی چون سبل نامه گست فضونی 

حسین تن داد به لطف مهربونی 

به لطف دوستان و شیعبانش 

به نابودی کشاند دشمنانش 

فرستاد سوی کوفه مسلمش را 

که آگاهی دهد او را از آنجا 

چم مسلم به کوفه پا نهاده 

همه آماده اند و ایستاده 

رجز می خواندند  مردم برایش 

ز خوشحالی روان شد اشک هایش 

سریع سوی حسین پیکی فرستاد 

چو دید مردم امام را می کنند یاد 

نوشت بهر سفر تعجیل فرما 

شده این شهر برای تو مهیا 

از آن سو خایینین بیکار نماندند 

سریع پیکی به سوی شام راندند 

آنان که از علی شکست خوردند 

به دستگاه یزبد خود را سپردند 

نوشتند نامه ای از حال کوفه 

شکسته گشته است دو بال کوفه 

اگر که دست نعمانش گذاری 

به زودی میرود این شهر به خواری 

یزید فهمید که آشوب است به کوفه

حکومت لنگ و معیوب است به کوفه 

اگر یک لحظه دست بر دست گذارد 

دگر آنجایزید جایی ندارد

به فکر چاره افتاد آن شه پست 

که کوفه را نباید داد از دست  

عبیدالله فرا خوانده است هانی 

مگر تو با گروه دشمنانی 

به حیله آوردند هانی را امارت 

که مسلم را به دست ظلم سپارد 

بگفت هانی که میهمان من است او 

کنم از او پذیرایی نیکو 

چنان انداخت در شهر ترس و تشویش 

بتر سیدند خلق از سایه خویش 

کنیم اینک تو را در بند و محبس 

بگیریم دور مسلم را چو کرکس 

تو راه دادی مسلم را به خانه 

درخت شیعه نزدت زد جوانه 

خبر آمد هانی در بند گشته 

اسیر حیله و ترفند گشته 

سریع مسلم با خیل سوا ران 

بتاختند بر سیل نابکاران 

گرفتند قلب فتنه را اشاره 

به حیله کرد دشمن فکر چاره 

ز بالای امارت بانک برآمد 

سپاه شام با صدلشکر آمد 

سپاه شیعیان جنگ را رها کرد 

گل لبخند به روی حیله وا کرد 

همه رفتند و مسلم ماند تنها 

نهادند زیر پا عهد و وفا را 

مسلم تنها میانه کوچه ها ماند 

در این شهر یار او تنها خدا ماند

بداد شیر زنی به خانه راهش 

دهد از شر کفار درپناهش 

شیر شیعه تاخت بر ناکسان 

مثل سیمرغی میان کرکسان 

روبهان دوره بکردند خانه را 

تا بگیرند آن شه فرزانه را 

یورش برد رجز می خواند مسلم 

دشمن را عقب می راند مسلم 

یل شیعه میان کاخ دشمن 

امیر کفر را می کرد او لعن 

بگفتا ای زنا زاده ملعون 

سگ درباره آن دشمن دون 

تو با آل علی هستی برابر 

که دانی خود را لایق منبر 

چنان آتش فکند بر قلب دشمن 

بکرد رویای خوشی را سلب ز دشمن 

بردند غریبانه بالای امارت 

شهیدش کرده اند با شقاوت 

بشد مسلم شهید مانند هانی 

عروج کردند از این دنیای فانی

سگ ملعون برای خوش نامی

به اربابش نوشته یک پیامی 

که کوفه گشته است آرام و خاموش 

همه به لانه ها رفتند چون موش 

برای درس عبرت من در اینجا 

به خون غلطانده ام پیک حسین را 

یزید کرده از او سپاسگذاری 

بدادش رتبه بلند خواری 

خبر دادش حسین شد سویت عازم 

جفا کن بهر او که هست لازم 

           سخنرانی امام حسین قبل هجرت به کربلا  

حسین قبل از سفر این خطبه را خواند 

نظر ها را به سوی کوفه او راند 

پس از حمد و سپاس رب دانا 

خدای قادر و حی توانا 

و تجلیل از رسولان الهی 

که دادند سر نوشتش را گواهی 

بگفتا مرگ گردنبندی زیباست 

که روزی گردن  من و شماهاست 

زمرگ هرگز نباشد هیچ گریزی

اگر خون همه مردم بریزی         ،،،،،،اگر با مرگ دایم در ستیزی

چنان مشتاق یاران قدیمم 

که از مرگ هیچ نباشد ترس و بیمم 

به دیدار رفیقانی که رفتند 

از این دام بلا آزاد گشتند 

خدا روزی برای من قرار داد 

بهشتی را که مردم می کنند یاد 

مکان من زمین کربلا است 

تجلی گاه مردان خدا است 

کنند آنجا مرا گرگان کوفه 

تنم صد پاره و در خون خفته 

شکم هاشان چو مشک از خون شود پر 

شود کرب و بلا زیبا تر در 

ز قضای الهی نیست فراری 

شهادت بهتر است از عجز و خواری 

شوم خشنود به خشنودی خداوند 

اگر چه صد بلا می آیدم چند 

خداوند در میان قدس ومکه 

به من داده آنجا این وعده 

که در ظهر عطش با لب تشنه 

ملاقاتش کنم با خون رفته      ملاقاتش کنم نزدیک کوفه 

هرآنکه هست قصدش جانثاری 

تواند کرد مرا او نیز یاری 

شود خونش درآن میدان جاری 

گذارد نام نیکی یادگاری 

شو آماده بهر این سفر او 

خدا آنجا دهد اجر تو نیکو 

حسین آماده سوی قتلگاه شد 

یکی آمد جلو و سد راه شد 

بگفتا سرورم ،اوضاع کوفه بس خراب است 

محبت های آنان چون حباب روی آب است 

ز دل با تو ولی از ترس بر تو 

گرفتارند کنون به حیله ای نو 

امام دستش به سوی آسمان کرد 

ملایک را به آن مردم نشان داد 

چنان از آسمان آمد ملایک 

زمین از بهرشان گردیده کوچک 

امام گفت گر نبود من را تقدیر 

به دست این ملا یک داده شمشیر 

ز ریشه خشک نمایند لشکر ظلم 

نماند نسخه ای در دفتر ظلم 

مقدر گشته است با مرکب مرگ 

علم سازم در آنجا موکب مرگ 

شود تقدیر حق آنجا مقدر 

من و لشکر همه صد پاره پیکر 

فقط پورم علی زنده بماند

چراغ دین جدم بر فشاند

امام گفتا که محمل را ببندیدید 

اگر مشتاق میدان نبر دید 

اخی او محمد نزدش آمد 

دلی آتش گرفته دستش آمد 

بگفتش یا اخی این قوم نا اهل 

به بابایم خیانت کرده اند سهل 

حسن را روز جنگ تنها گذاشتند 

ز پستی و شقاوت کم نذاشتند 

اگر ما لایقیم در مکه مانید 

که اینجا نزد ما خود در امانید 

امام گفتا که این قوم دین ندارند 

حریم کعبه را ایمن گذارند

اگر مقتول شوم در شهر مکه 

شود زخمی حریم امن کعبه 

امام گفتا تعمل می کنم من 

کمی هم فکر ساحل می کنم من 

شده صبح کاروان حرکت نمودند 

خود را آماده خدمت نمو دند 

رساند خود را به او گفت ای برادر 

 به من قول داده ای داری چه در سر 

امام گفتا رسو ل الله در خواب 

مشیت کرده است بار بهرم این باب 

برو سوی عراق و کربلایت 

که در آنجا بگیرد صد بلایت 

بود تقدیر حق آنجا بمیری 

برند اهل تو را به شام اسیری  

به قوم خود نوشته نامه ای را 

نوشته نامه فرزانه ای را 

که ای اهل بنی هاشم بدانید 

به جان دل کلامم را بخوانید 

هر که با من است شهید گردد 

تخلف گر کند پیروز نگردد 

شرفیابش شدند خیل ملا یک 

که ای حجت حق بر ما یکا یک 

اگر رخصت دهی بر کفر بتازیم 

با آنها آتش دوزخ گدازیم 

امام فرمود شما ای شیعیانم 

شمایید بهترین حامیانم 

خدا اجرت دهد در هر دو دنیا 

نهادید پا برای یاری ما 

ولی این قوم به من کاری ندارند 

تا من را به سوی بقعه رسانند 

در آنجا حکم داور گردد اجرا 

شود رنگین زخون ما صحرا 

بنوشیم شهد شیرین شهادت 

همه بر سر نهیم تاج سعادت 

آنها هستند مطیع آل سفیان 

فروشند غیرت خود را به مرجان 

شوند مردود ز آزمون الهی 

به سرعت میروند سوی تبا هی 

به تعنیم منزل اول رسیدند 

شبی را خود در آنجا آرمیدند 

ملاقات کرد در آنجا کاروانی 

که می بر دند هدایای یمانی 

هدایا از یمن بهر یزید بود 

امام راه حرام را کرد ه مسدود 

حسین  است حاکم دین محمد 

به حکم او شده راه حرام سد  

شتر بانان که بار آورده بودند 

کرایه از امام گرفته بودند 

امام گفتا شما هستید مختار 

در این ره تا عراق باشید مرا یار 

و یا اینکه به نفس خود امیرید 

ره برگشت را در پیش گیرید 

شدند تعدادی با حضرت روانه 

و تعدادی که بر گشتند به خانه 

حسین در ذات عرق منزل گزیده 

بشیر بن غالب را آنجا بدیده 

از او پرسیده است احوال کوفه 

پریشان و خراب است حال کوفه 

دلهاشان با تو سمشیر با امیه  

ز دلهاشان برفت نفس زکیه    دهند راس تو را به شام هدیه 

امام فرمود درست گفت این برادر 

نهادند دست در دست ستمگر 

مشیت خداوند گر چنین است 

نهیم گردن که امر حق همین است  

هر آنچه حکم کند آن گردد اجرا 

به زور کس نمی افتد به فردا 

به وقت ظهر به ثلعین پا نهادند 

نماز ظهر را آنجا بخواندند

امام بعد از نماز کرد استراحت 

بخواب دید کاروانش با شهامت 

رود سوی عراق و مرگ پی او 

شده همراه او چون چشم و ابرو 

زخواب بر خاست و گفت این ماجرا را 

بهشت را مژده بادا بر شماها        بهشت را مژده داد به کل آنها 

علی اکبر بگفتا ای پدر جان

مگر نیستیم به حق در جنگ و میدان 

بگفتا حضرتش ای نور دیده 

خدایی که جهان را آفریده 

بداند حق ما در این جهان چیست 

کدام حقیم و نا حق بین ما کیست 

یل بالا بلند شبه پیامبر 

به دستش قبضه شمشیر حیدر 

بگفتا ما ز مرگ ترسی نداریم 

برای حق خود جان می سپاریم 

امام گفت اکبر من خیر ببینی 

کنار جدمان منزل گزینی

کاروان آماده شد بهر سفر 

که رسید از کوفیان یک رهگذر 

نام او بوده اباهر ازدی 

خود فرار کرده ز پستی و بدی 

خدمتش آمد از او کرد این سوال

چه شده آماده ای بهر جدال  

این چه ظلمی است که تو مجبور گشته ای 

این چنین از شهر خود دور گشته ای 

گفت حسین فاطمه این شرح حال 

تا بدانی تو جواب این سوال 

این بنی امیه مالم خورده اند 

حکم جدم را که از ما برده اند 

صبر کردم حق من که ضایع شد 

تخم کینه بین امت شایع شد 

قصد جانم کرده اند کردم فرار 

گشته باغ امت ما بی حصار 

به خدا این قوم مرا خواهند کشت 

رحم ندارند بهر ما ریز و درشت 

عاقبت خشم خدا جاری شود 

تیغ مختار بهرشان کاری شود 

همچنان قوم صبا حکم خدا 

می کند این قوم بد را مبتلا

کاروانش می رود پیشواز مرگ 

در تب است دل تا شود همراز مرگ

دور ایستاده زهیر از کاروان

 تا بدارد دل ز چنگ مرگ امان 

از قضادر منزلی شد همسایه اش 

می رسد بر خیمه او سایه اش 

بین دوستان داشت می خوردی نهار 

پیک آمد گفت زهیرا گوش دار

افتخار دین تو را کرده صدا 

راه عذر بند و به سوی ما بیا 

کرد زهیر از گفته او امتنا 

گفت راه من ز او باشد جدا 

همسرش خشمگین شد فریاد زد 

نور زهرا است که تو را یاد کرد 

رو اگر که صحبتش مقبول نبود 

راه خود گیرو نخوان تو این سرود 

رفت زهیر اندی کنار نور حق 

مست گشته او از این انگور حق 

آمد و بر قافله این را بگفت 

کرده مولایم به من هم نیز لطف 

می روم تا رهبرم یاری کنم 

بهر او من جانثاری می کنم 

هرکه خواهد بباید با منش 

می شود فردا جدا سر از تنش 

همسرش را داد طلاق آنجا زهیر 

تا نباشد چشم او جز حق به غیر 

گفت یارش گه خدا خیرت دهد 

آنچه خواهی حضرتش آنت دهد 

روز محش باش شفیعم، همسرم 

مهر تو تا زنده ام هست در دلم 

زهیر باکاروان حق شد روانه 

رسید به منزل بعدی زباله 

زمرگ مسلم آنجا با خبر شد 

حسین از این خبر حالی دگر شد 

ز داغ مسلمش او کرده ناله 

شده ماتم سرا کوی زباله 

شده سیلاب اشک از گونه جاری 

محاسن را کند اشک آبیاری 

رسید فزدوق شاعر گفت به حضرت 

ندارند کو،فیان یک جو مروت 

چگونه تو با آنان دل ببندی

نمی ابستند به حرف خود اندی           

مثل آب می خورند شرم و حیا را 

به زیر پا نهند عهد و وفا را 

غریبانه بکشتند مسلمت را 

فروختند دین خود را مفت به دنیا 

دعا کر ه به حقش گفت مسلم 

اجابت کرد مرا بر ظلم وظالم 

کنار جدمان می گیرد آرام

 شهید گشته به دست فتنه شام 

امام زد زیر گریه چند بیت خواند 

کلامش تا ابد در گوش دل ماند 

اگر دنیا مطاعی  خوب و اعلا  است

 ثواب با لاتر از اموال دنباست 

اگر برای مردن خلق گشتیم 

چه بهتر بهر حق از جان گذشتیم 

اگر روزی به تقدیر خدا است 

حریص پایین تر از یک بینوا است 

اگراموال دنیاست بهر ماندن 

چرا اسب بخیل را تند راندن

برای بزرگان کوفه نوشت 

مهیا شوید بهر این سر نوشت 

کنید میز بانی ز این کاروان 

که خیری نباشد بهترش زین جهان 

سریع سوی کوفه برد قیص نامه را 

به دام حصین نمیر گشت او مبتلا 

گذاشت نامه را در دهان بخورد 

به بند بسته قیص را به دربار برد 

بدو گفت حاکم که تو کیستی 

نترس و شجاع رو به ما ایستی 

بگفتا قیص شیعه آل علی ام 

هم اکنون هم حسین باشد ولی ام 

آوردم بهر این قوم نامه را 

نخوانم متن آن را برای شما 

گفت ابن زیاد قیص یا گو

و یا در حبس ما سفید کنی مو 

و یا این که روی بر روی منبر 

دهی دشنام به آل و پور حیدر 

گفت قیص ندارم خبر از متن نامه 

ولی امر تو را کنم اقامه 

روم در مسجد و دشنام دهم من 

علی و آل او را می کنم لعن 

به عزت قیص را بردند به مسجد 

پس از حمد خدا آن شیر مرشد 

سلام داد بر حسین و شیعیانش 

گرفت بر ناسزا او دشمنانش 

به مردم گفت من قیص مسحر 

منم پیک امام و کوی دلبر

آید سوی شما با خاندانش 

شوید آماده بهر حفظ جانش 

بشد ابن زیاد زین کار خشمگین 

بداد دستور مرگش از سر کین 

بردند او را سر دارالاماره 

نهادند تا شده صد تکه پاره  

بعداز خبر مسلم وهانی 

ضعیفان کردند با شیطان تبانی 

حسین را نصف راه تنها گذاشتند 

به روی قلب زهرا پا گذاشتند 

یاران خالصش نزدش بماندند 

به سوی کربلا مرکب براندند 

به دو منز لی کوفه رسیدند 

حر آزاده را آنجا بدیدند

 حر بن یزیدبن ریاحی 

جلویش سد شده با یک سپاهی 

سپاهی با هزار سوار جنگی 

به پیشانی کوفه بسته ننگی 

برفت نزد امام حر وسلام کرد 

امام آگاهش از امر حرام کرد 

بگفت حضرت تو با این لشکر خویش 

بهر یاری گرفتی راه در پیش 

بگفت حر بهر جنگ آمده ام من 

ز کوی پست و ننگ آمده ام من 

کنم در این مکان سد راهتان را 

به زور گیرم ز تو ایمانتان را 

سخن ها بینشان رد بدل شد 

ورق برگشت و باز جنگ جمل شد 

امام فرمود ،به کوفه کرده اید خود ما را دعوت 

نخواهید می کنم من باز رجعت 

بدو گفتا چنین حر رباحی 

شدم مامور به این ننگ وتباهی 

یا بگیرم بیعتت در این مکان 

یا ز شر ظلم نمانم در امان 

امام گغتا که ای حر ریاحی 

تو خواهی که روم سوی تباهی 

کنم رجعت به سوی شهر جدم 

ولی با ظلم شام  بیعت نبندم 

بگفت حر ای امام سوم دین 

برای این سفر راهی دگر بین 

نداری ره به کوفه یا مدینه 

تویی قربانی آن کهنه کینه 

مگر گیری راه دیگری پیش 

که مانم در امان از مار بد نیش 

امام سمت چپ خود اختیار کرد 

نجات جان حر این گونه کار کرد 

رسیده به سرابی بین شامات 

که بود معروف به عذیب الحاجات 

ز کوفه پیکی آمد سوی سردار 

ز احوال تو هستیم ما خبر دار 

چرا که با حسین کردی مدارا 

نشان دادی به او راه رها را 

خطاب آمد که ای حر نگون بخت 

به اصحاب حسین کار تو کن سخت 

دو باره حر جلوی حضرت آمد 

بگفت دانم ز کا رم شرمت آمد 

ولی دستور دارم از امیرم 

که بر آل علی من سخت گیرم 

گذاشته یک سخن بر بین لشکر 

که کارم برانند دشمنان سر 

دهد بر ابن مرجانه گزارش 

اگر با تو نمایم بنده نرمش  

امام خواندند در آنجا خطبه ای را 

کنار زد پرده را از راز دنیا 

بدی از پشت دنیا شد هویدا 

گلی درشوره زارش  نیست پیدا 

اگر زین شوره زار هم غنچه ای هست.            اگر در شوره زارش غنچه رویید 

ز عطر فاطمه می آید از دست                      ز عطر مادرم آن را ببویید 

ز معروفش نباشد هیچ نشانه 

جوانمردی پرید زین آشیانه 

به تاج و تخت نشسته منکر آن 

دهد شیطان به جای حق فرمان 

سر انجام چنین روزگاری  

شود مومن ز این دنیا فراری 

بود مشتاق وصل حق تعالی 

شهادت بر ترین اعمال دنیا 

من آن را جز سعادت هیچ نخوانم       ندانم 

کزین خواری و ذلت من رهانم 

زهیر برخواست و گفت ای سرورما 

انیس جان ما ای رهبر ما 

به گوش دل گرفتیم امرتان را 

به جان اجرا کنیم فرمانتان را 

اگر که تا ابد عمرم دوام داشت 

خوشی و لذت دنیا قوام داشت 

شهادت با تو را مامی پسندیم 

تا اینکه زین لجن بی تو بگندیم 

هلال گفتا ملاقات خداوند 

برای ما شود بسیار خوشایند           هلال ابن نافع

به عهد صادق خویش پایبندیم 

بجز تو با کسی عهدی نبندیم 

حبیبا دوستیم با دوستانت 

کنیم ما دشمنی با دشمنانت 

بریر فرمود خدا منت نهاده 

به آنکه در ره تو ایستاده 

جلوی چشم معشوق پاره پاره 

بدنهامان شهید و سر فتاده 

کند جدت شفاعت جمله مارا 

به در گاه خداوند توانا 

امام خرسند از اصحاب و یاران

سوار بر مرکب خود شد شتابان 

به هر سویی که رفت حر بست ره او 

نهاد اعمال خود را در ترازو 

ترازویش زمین کربلا بود 

قدمگاه جمیع اولیا بود 

امام فرمود که نام این زمین چیست 

بگفتند کربلا .حضرت بگریست 

امان از کربلا و از بلایش 

از این بد مردمان بی وفایش 

سفارش کرده جد من در اینجا 

لگد مال می شویم با سم اسبها 

به اصحاب گفت اینجا منزل ماست 

زیارتگاه ما و مقتل ماست 

فرود آرید اینجا بار خود را 

که به اتمام رسانید کار خود را

 امام بنشست و شمشیر تیز می کرد 

فضا را شعر او لبریز می کرد 

ز ابیاتی که او بر روزگار بست 

ز بی عهدی این بازیچه پست 

به دوستی تو بادا روز گار اف 

به نابودی دوستان نیست تو را خوف 

کشی در صبحگاه و شامگاهان 

برادر ها و دوستان و عزیزان 

بلاهایی که تو نازل نمودی 

به رنج های بشر قانع نبودی 

هرآن کس زنده است پو ید ره مرگ 

بخوابد عاقبت در بستر مرگ 

سرانجام همه  سوی خدا است 

ستمکار پیش خالق رو سیاه است 

رسید بر گوش زیبنب شعر هایش 

بکرد شیون بلند گشته صدایش 

دهی بر ما خبر از رفتن خویش 

مرا بعد از شما چه آیدم پیش 

تو از این زندگانی گشته ای سیر 

غم تو می کند این خواهرت پیر 

بگفت حضرت ،خواهر اهل دنیا 

همه از بین روند امروز و فردا 

هر آنچه در جهان است رو به فانی است 

زمان زندگانی قدر آنی است 

زینب پرسید ز او ای نور دیده 

مگر وقت شهادت سر رسیده 

حسین آه با سردی گفت زینب 

برای کشتن ما کرده اند تب 

گریبان پاره کرد با نوی غم بار 

زمین افتاد و بی هوش شد به یکبار 

تسلی داد حسین خواهرش را 

به یاد آورد مرگ مادرش را 

شهادت پدر را یادش آورد 

که تا آرام شود زین ناله و درد 

بکر آرام حسین اهل حرم را 

سبک کرد بهرشان این کوه غم را 

تو ای خواهر بعد از مردن من 

ز مرگ من مکن ناله و شیون 

تو ای کلثوم ای رباب دهید گوش 

نکن پند مرا از ذهن فراموش 

شو آراسته به آداب خدایی 

مکن پا ه گریبان زین جدایی 

کنید دراین مصیبت برد باری 

بخواهید ازخداوند صبر و یا ری. 

                           مسلک دوم  

عبیداله آن بنده شهوت 

بکرده لشکرش بر جنگ دعوت 

به جنگ با حضرت خورشید تابان 

چراغ راه دین تفسیر قرآن 

همه حلقه به گوش شاه پستند 

ز یاد بردند پیمانی که بستند 

به قتل شاه دین همت گماردند

خدا را از درون خود براندند 

عمر آن نوکر دون تبهکار 

ز شیطان وعده ری را خریدار 

فروخت دنیای خود را مفت و ارزان 

به ارزن خورد فریب مکر شیطان         اطاعت کرد ز امر شوم شیطان 

شده اینک امیر لشکر ظلم 

شکست عهد خدا ، شد نوکر ظلم 

ز کوفه با هزار سوار آمد 

به جنگ حیدر کرار آمد 

به دنبال عمر ،روباه مکار 

فرستاد چند لشکر بهر پیکار 

که بر پور علی ارسه کنند تنگ 

شود پیروز او در صحنه جنگ 

به روز ششم ماه محرم 

محاصره شدند گلهای خاتم 

چنان در حصر کفر گشتند گرفتار 

شقا یق های دشت داغ خونبار 

که آب کمیاب و زرد شد صورت گل 

زاشک قمری و ناله بلبل 

امام تکیه به شمشیر خودش داد 

به آواز بلند این خطبه را خواند

شما را به خدا یا ایا الناس 

چرا قلب شما خالی است ز احساس 

شما را به خدا ای قوم اشرار 

به حق ما مگر نیستید خبر دار 

منم فرزند آن سید ابرار 

منم فرزند آن احمد مختار 

منم فرزند آن حیدر کرار

همان شیر شکار روز پیکار 

منم وارث آن کوه سخاوت 

منم وارث آن شاه ولایت 

شما را به خدا سوگند ای ،مردم 

مرا خود می شناسید کیستم ،ای قوم 

همین شمشیر که بستم بر کمر من 

همین عمامه که هست در سر من 

ز جدم سید ابرار دارم 

ز آن پیغمبر ادوار دارم 

بابای من امیر المومنین است 

خدیجه جدم ام المومنین است 

بدانید مادر من هست زهرا 

شفاعت دست اوست در هر دو دنیا 

خدیجه جد من اول زنی بود 

رسول حق را تصدیق بنمود 

حمزه شکار چی شکار دشمن 

شهید کینه ی مادر دشمن 

عموی جمله آل عبا بود 

عموی کاروان کربلا بود 

عمو جعفر که طیار بهشت است 

بصیرت منظر و نیکو سرشت است 

بابای من علی دریای علم است 

میان امت خود کوه حلم است 

امیر مومنین و مومنات است 

ولی مردمان و‌کایینات است 

بگفتم تا بدانید کیستم من

دراین صحرا دنبال چیستم من 

همه گفتند تو را خوب می شنا سیم 

به حقت واقفیم و نا سپاسیم  

همه دانیم تویی در دانه احمد مختار 

همه دانیم تویی فرزند آن سید ابرار 

همه دانیم که بابایت امیر المومنین است 

همه دانیم که جدت رسول المرسلین است 

همه دانیم خدیجه مادر توست 

همه دانیم زهرا تاج سر توست 

ولی خونت برای ما حلال است 

رهایی شما اینجا محال است 

امام گفتند مرا خوب می شناسید 

چرا در حق جدم ناسپاسید 

چرا خون مرا حلال دانید 

چرا با دشمن ما مهربانیت 

بدانید پدرم در روز محشر 

جدا می سازد او از حوض کوثر 

چنانکه اشتران از آب برانند 

کسانی را که حق ما ندانند 

همه گفتند حرفهایت درست است 

ولی ایمان ما ناچیز وسست است 

در این صحرا ز تو دست بر نداریم 

لب تشنه تو را به مرگ سپاریم 

همه اهل خیام این را شنیدند 

زدند ناله و صورت خراشیدند 

امام اکبر و عباس را فرستاد 

کنند آرام آن دلهای ناشاد 

بگفت حضرت به زینب خو نگهدار 

کنی از این به بعد شیون بسیار

              امان نامه عمر به عباس 

عبیداله فرمان داد عمر را 

بکر شیرین برایش این خطر را 

اگر خواهی که دست یابی تو بر ری 

به تعجیل کن سر سردار بر نی 

وگر تاخیر و اهمام پیش گیری 

دگر تو روی رییت را نبینی 

به فامیلی شمرو عباس اوبرد پی 

از آن سود برد برای شهرت ری 

فرستاد سوی خیمه شمر ملعون 

امان نامه به دست آن کافر دون 

کجا هستید خواهر زادگانم 

کجایید نور چشم دیدگانم 

امان آورده ام از بهر یاری 

اگر بر طاعت شاه سر سپاری 

مکن خود را فدا بهر برادر 

که او جز مرگ ندارد راه دیگر 

امام گفتا به عباس ده جوابش 

ز روی چهره اش بردار نقابش 

اگر چه هست او فاسق و بی دین 

بود سر لشکر آن قوم بد کین 

ز دایی های تو محسوب گردد 

جوابش ده چنان مغلوب گردد 

بگفت عباس تو را با ما چه کار است 

تو ای دشمن کلامت پست و خوار است   عباس از روی آقا شرمسار است 

عباس با تندی داد او را جوابش 

نه شمر که کل دشمن شد خطابش  ‌،،،نه شمر که کل عالم شد خطابش 

خدا لعنت کند دستش بریده 

هر آن کس ار حسینم دست کشیده 

کنم جانم فدای این برادر 

امانت را ببر ای دون کافر 

چنان شمر خشمگین گشت و‌غضبناک 

که از دل می کشید زجه سوز ناک 

چو خوکی خشمگین رفت سوی لشکر 

کمر بسته به مرگ پور حیدر 

همه دلهایشان چون کوه سنگ است 

به پیشانی آنها داغ ننگ است 

امام دید که نصیحت کار گر نیست 

به احوال بد این قوم بگریست 

که روز حشر در دادگاه خداوند 

به زندان جهنم خفته در بند 

چو دید که عزمشان را جزم کردند 

خود را آماده بهر رزم کردند 

به عباس گفت برادر گر توانی 

ز این قوم یک شبی مهلت ستانی 

خدا داند نماز را دوست دارم 

همین یک امشب و قرآن بخوانم 

عباس آمد یک شب را امان خواست 

بهر یک شب عبادت در جهان خواست 

عمر خاموش گشت و لب فرو بست 

نداد پاسخ به حضرت نوکر پست 

عمر بن حجاج زبیدی 

به حرف آمد خواند یک چند بیتی     قسم خورد گفت نداریم بند وقیدی 

اگر ترکان زما درخواست نمودی 

جواب نیک به آنها داده بودی 

چه شد بر ما که بر آل محمد 

ندادیم مهلتی را ساعتی چند 

سپس آن قوم قی کرده حیا را

بدادند مهلتی،خامس آل عبا را 

امام بنشست و یک لحظه به خواب رفت 

دلش تا منزل ابو تراب رفت 

ز خواب بیدار گشت به خواهرش گفت 

هر آنچه او ز جد خویش بشنوفت 

بگفت خواهر کنون که خواب بودم 

حضور چهار در نایاب بودم 

علی مرتضی ورسوالله 

برادرم حسن ،مادرم زهرا 

کنارم بودن و گفتند حسین جان 

جدایمان رسیده رو به پایان 

عزیزم ان القریب سوی ما آیی 

تمام گردد دوران جدایی 

چو بشنید این سخن زینب خاتون 

به ناله گشت او از خیمه بیرون 

امام دلداریش داد گفت خواهر 

مکن ما را نشان در چشم دشمن 

چو رفت آفتاب و شب گردید پدیدار 

امام خواند خطبه ای در جمع ابرار 

پس از حمد و ثنای حق تعالی 

رسول خاتم و علی اعلی 

بگفت یاران خویش را ای عزیزان 

نباشد چون شما در کل دوران 

همه صالح و با وفا و بزرگ 

بلند مرتبه ،شیر مرد و سترگ 

اهل بیتی فاضل و شایسته تر 

در جهان چون اهل بیتم نیست دگر 

بود اجر شما در پیش داور 

چه اجری که از آن نیست اجر بهتر 

کنون تاریکی شب را گرفته 

ز تاریکی این شب سود جسته 

بگیرید جملگی مرکب شب را 

برانید اهل بیتم را از اینجا 

مرا در بین دشمن وا گذارید 

زنان و کودکانم را رهانید 

همین لشکر که رو در رو هستند 

برای کشتن من صف بستند 

چو حضرت تمام کرد حرفهایش 

عباس جواب داد به ندایش

برادر ها همه پشت سر او 

حمایت کردن از عباس چه نیکو 

بگفتند ما تو را تنها گذاریم 

برای این که خود زنده بمانیم 

همه این زندگانی را نخواهیم 

چرا که بعد تو ما روسیاهیم 

کسی که اول این حرف بر زبان راند 

عباس بودش که او را سرورش خواند 

امام رو کرد به عمو زاده هایش 

زخود راضی بکرد حضرت خدایش 

بگفت که مرگ مسلم را شماست بس 

نرنجد از شما ها قلب هیچ کس 

شما را اذن دادم تا از اینجا 

رها گردید از این رنج و الم ها 

به هر جا که خواهید توانید روید 

شما حق من را ادا کرده اید 

همه گفتند ای گوهر مصطفی 

تو را دست دشمن کنیم ما رها 

گر از ما بپرسند مردم پر سشی 

به آنها چه خواهیم دادما پاسخی 

بگو ییم حسین سرور و شاه دین 

گذاشتم رها میان کفر و کین 

به آقامان ندادیم دست یاری 

برای او نکردیم هیچ کاری 

نه تیری سوی دشمن کرده پرتاب 

نه شمشیری زدیم بر قوم نا باب 

خدا سوگند ز تو دوری نجوییم 

گل حق را ز عطر تو ببوییم 

شویم در پیش چشمت قطعه قطعه 

بدنهامان به خاک گرم خفته 

خداوند بعد مولا زندگی را 

برای ما قبیح و زشت فرما 

مسلم بن عوسجه از جای خاست 

با دلی محزون گفت آیا رواست 

که تو را تنها گذاریم و رویم 

از خدا گرما نداریم ترس و بیم 

دور تا دور شما را دشمن است 

دون یک لشکر و خورشید یک تن است 

به خدا سوگند نخواهیم دور شد 

کی توان رفت گوشه ای مستور شد 

بهر یاری شما آماده ایم 

تا شما هستید ما نیز زنده ایم 

سعید بن عبدالله حنیفی

 گفت ای جدت ما را با دشفی 

کی توانیم ما تو را تنها گذاشت 

زنده ماندن بی تو زشت و نارواست 

در رکاب تو هستیم تا خدای

اجر دهد ما را به لطف مصطفی 

گر هزار بار در رهت کشته شوم 

باز بار دیگری زنده شوم 

گر بسوزانندم و خاکسترم 

ذره ذره سوخته های پیکرم 

جمع کنند سازند مرا هفتاد بار 

مانده ایم با تو به روی این قرار

آنچنان در جنگ معوا می کنم 

روبه مکار و رسوا می کنم 

گر به دست دون بشکست نیزه ام 

دست بر شمشیر من آماده ام 

می کشم شمشیر خود را از نیام 

افتخار کل دین است این قیام

بی سلاح و دست خالی گر شوم 

سنگ در دست سوی دشمن می روم 

می کنم پبکار تا گردم شهید 

با تو خواهم بود ای حق را نوید 

بعد زهیر برخاست و گفتا ای امام 

حق  توواجب به ما ختم الکلام

دوست دارم در رکابت صد هزار 

کشته وزنده شوم دیگر بار 

تا خداوند دور سازد از شما 

مر گ از اهل البیت با خدا 

بعد از او تعدادی از اصحاب باز 

از اما خواستند حاجت را نیاز 

حاجتی که جز شها ت چیز نیست 

نمره ای بالا تر از صد نمره بیست

یک گروه زاصحاب بر حق پا شدند 

سخر ه گشتند ساحل دریا شدند 

عرض داشتند جان ما گردد فدا 

می دهیم سر در رهت بهر خدا 

ما تو را با جان حراست می کنیم 

با وضوی خون عبادت می کنیم 

عهد با پروردگار ما بسته ایم 

جملگی آماده ایم نی خسته ایم 

خبری آمد با سوز غمی 

بر محمد بشیر حضرمی 

گشته است فر زند تو اینک اسیر 

دست کفار است ای درویش پیر 

گفت او را به خدا وا داشته ام 

او اسیر گردید و من آزاده ام 

چون شنید محبوب او این جمله را 

کرد او را در میان خلق دعا 

گفت خدا خیرت دهد ای مومنم 

دین تو آزاد شد  از گردنم 

به کلام من بدار ای دوست گوش 

بهر آزادی طفل خود بکوش 

گفت محمد بر حسین با سوز آه 

شرم دارد این غلام روسیاه 

گر شوم صد پا ه با درنده گان 

به که دوری گیرم از این کاروان 

چو شنید حضرت ند ای این دلیر 

گفت این غلعط را از من تو بگیر 

ده به فرزند دگر تا او رود 

از اسیری آن برادر را رهد 

پنج جامه قیمتی کردش عطا 

تا رهد فرزند خود از این بلا 

خیمه ها پر گشته بود از زمزمه 

در فضا پیچیده عطر فاطمه 

همه در حال نماز حال دعا 

نیمه شب ناله های بی ریا 

زین میان سی مرد از قوم لعین 

ره سپار گشتند به سوی شاه دین 

حضرت آنجا خیمه ای بر پا نمود 

همه را آماده فردا نمود 

گفت یک جفنه پر از آب آورید 

عطر های خوشبوو  ناب آورید 

بهر دیدار خدا خوشبو شوید 

از زمین بریده و جزی او شوید 

عطر را در خیمه بردند نزد او 

تا به آن خود را کند خوش رنگ و بو 

بریربن خضیر همدانی 

دلیری از دلیران ایرانی 

شروع کرده به شوخی ناگهانی 

شگفت در او آواز جوانی 

مزاح کرد و بخنداند عبد الرحمن 

بخندیدند در آن شب بس فراوان 

بدو گفت ای بریر کی وقت شوخی است 

بس است فردا شوی از این جهان نیست 

بریر گفت عبد الرحمن را به خنده 

دهند فردا یک هوری به بنده 

کسی نشنیده از من یاوه گویی 

ندیده از من هیچ کس جز نکویی 

اگر بینی که شاد و خرم هستم 

زعطر و بوی عشق اوست که مستم 

بشارت باد که فردا می رویم ما 

به عطر و بوی خون از دار دنیا 

به پیکار می روم فردا کفن پوش 

بگیرم هور العین را در آغوش

صبح روز دهم طلوع خورشید 

زدند شیپور جنگ کفر و تو حید 

لشکر پست عمر یک سوی میدان 

و سوی دیگرش تفسیر قران           

امام بر بریر داده فرمان 

کند پند و نصیحت قوم نادان 

سخنان بریر در گوش آنان 

نه کرد تاثیر نه هم گشتند پشیمان 

امام خو دشد سوار بر مرکب خویش 

به آنان گفت سکوت گیریت در پیش 

همه ساکت شدند گویی که مرده ند 

به سر و مکر فتنه پی نبردند 

امام بعد از ثنای حی داور 

و ذکر احمد و آل پیامبر 

سلام بر انبیا و بر ملا یک 

گذشته را مرور کرده یکا یک 

بگفت ای مر دم از یاد برده 

زیان دیده به جهل سر سپرده 

اسیر دوره های جاهلیت 

به دستان علی گشتید هدایت 

ای قوم دل به ظلم شام داده 

به شمشیر علی ره را گشاده 

شما که کرده اید از ما دعوت 

چه شد با کفر دادید دست بیعت 

به امید شما پیموده ایم راه 

رهانیدیم شما را از لب چاه 

بگیرید دستمان با ظلم ستیزیم 

بهر شما ما بهترین امیدیم   بهر نجاتتان ما نیک امیدیم 

چرا ای قوم نمیگیرید عبرت 

چرا دادید با شام دست بیعت 

کنون بر روی ما شمشیر کشیدید 

مگر جز خیر زما چیزی ندیدید 

همین شمشیر که در دستانتان است 

برای کشتن ظلم در جهان است 

چرا آتش زدید بر دامن خود 

فروختید ما را بر دشمن خود 

شما جمع گشته اید از بهر یاری 

همان که برد شما ها را به خواری 

بنی امیه را تحسین نمایید 

برایش قصه و شعر می سرایید 

کمر بستید به قتل خیر و نیکی 

روا داشتید به خوپ جهل و تاریکی 

به تاراج بردند عدل و دادتان را 

ز حلقوم خفه کرد فریادتان را 

شوید آرام و دل بر ما سپارید 

اگرخیر  جهان را خواستارید

پا از گلیم خو بیرون نذارید 

برای آتش ظلم چوب نیارید 

هزاران وای بادا بر شما ها 

به ترک ما و دوستی با آنها 

در این مهلت که شمشیر در غلاف است 

دلها از صحنه های جنگ معاف است 

به سرعت سوی فتنه خود شتافتید 

شرافت را به کوفه جا گذاشتید 

مگس وار جمع شدید بر دور فساد 

خدا را برده اید آسان از یاد 

مثل پروانه ها با عجز و خواری 

ز شعله های عشق گشتید فراری 

خدا از رحمتش دور کرد شما را 

نامردان پلید بی وفا را 

شماای نام ننگ کل اقوام 

عرب را تا ابد کردید بد نام 

بی اعتنا به کتاب الهی 

سپرده گردن به ننگ و تباهی 

ز حق بر گشتگان گنه کار 

تف شیطان در این شوم بازار 

چراغ سنت و دین خدا را 

رها کردید خریدید حب دنیا 

بنی امیه را مدد نمو دید 

حب ما را ز دلهاتان زدو دید 

قسم به آن خدای مکر الله 

رسوا کننده دشمن دلها 

میان قلبتان زده جوانه 

درخت فتنه و شر و بهانه 

تنومند گشته است دردشت جانها 

برد روزی شماها را به یغما 

به خون من کنیدش آبیاری 

شما را می کشد آخر به خواری 

چنان گردیده است اکنون تنومند 

که داده میوه های شر و نیرن

 اگر مومن  خورد زین میوه امروز 

بگیرد در گلویش روز نوروز 

ستمکار گر تناول می کند زان 

گوارا باشدبهر او فراوان 

عبیداله زنا زاده زنا کار 

بکرده زین دو امرش من را مختار 

یکی کشته شدن در این بیابان 

ویا اینکه خرم ذلت بر جان 

ذلت ازسیحه ما به دور است 

هزار مرگ بهتر از ذلت و زور است

نه پسندد خدا و نه رسولش 

نه آن مومن پاک و با اصولش 

نه دامن های پاک و نیک فطرت 

نه مردان اصیل و با مروت 

فرمانیر داری این نا نجیبان 

گران باشد به ما آزاد مردان 

جوان مردان با همت به میدان 

کنند پیکار تا از کف دهند جان 

شوید آگاه با عشیره خویش 

نهادم پا در این میدان جنگ پیش 

اگر چه لشکرم بسیار قلیل است

 جوان مردی ما نیز بی بدیل است 

امام شعری ز اشعار فزق خواند           فزق شاعر شیعه 

نهال عزم را در دشت بنشاد 

چنان که گوی عرش بر فرش افتاد 

خدا ازگفته هایش گشته دل شاد 

اگر پیروز شویم در صحنه جنگ 

جهان بر دشمنان خود کنیم تنگ 

ظفر بر خصم بادا شیوه ما

پیروزی شیوه دیرینه ما 

اگر مغلوب میدان هم بگردیم 

باز هم پیروز میدان نبر دیم 

بود لبر ز شادی سینه ما 

پراست ازنور حق آیینه ما 

رسیده مرگمان زین صحنه امروز 

نباش مغرور گر باشی تو پیروز 

بلکه که مقتضیات زمانه 

زده بر روزگار یک تازیانه 

شما با شیدسبب بر رفتن ما 

چو پر گشته تمام دفتر ما 

رسم روزگار اینک بر این است 

شتر مرگ در اینجا خوش نشین است 

به دربی که امر باشد نشیند 

هر آن که زنده است روزی بمیرد 

مگر آنان که زین دنیا برفتند 

به دستان شما از بین رفتند 

هرآن کس زنده است روزی بمیرد 

درون خاک گور آرام بگیرد 

اگر پایندگی بوده است به دنیا 

همه آماده بودیم بهر فردا 

وگر دنیا بداشته بود بقایی 

در این صحرا نمی گشتیم فدایی 

شما ای مردمان مست و مغرور 

بعد از ما می شوید خود راهی گور

نبالید به خود از کشتن ما 

نمی بینید وفا از عشق به دنیا 

پس از خطبه ز مرکب شد پیاده

سوار بر موتجز گردیددوباره

به قصد جنگ لشکر را بیاراست

عزمش بهر جدل با کفر مهیاست

چهل و پنج تا سوار صدتا پیاده

همه عزم قتال گشتند اماده

عمر اول به اربابش وفا کرد

به سوی خیمه ها تیری رها کرد

به اهل کوفه اینگونه خطاب کرد

گواه باشید عمر در جنگ شتاب کرد

اول تیری که زین چله رها گشت

سند بود و دلیل این وفا گشت

به دست من حسین را کرد نشانه

نهال جنگ به دستم زد جوانه

به ناگه بارید بارانی از تیر

دل زهرا شده زین فاجعه پیر

امام فرمود به یاران ای عزیزان

رسید فصل خزان و برگ ریزان

نداریم  چاره ای جز جنگ ما نیز

کرده کفتار کفر دندان خود تیز

این تیرهایی که سوی ما روان است

پیام کینه‌ی این کافران است

شوید اماده بهر مرگ که جز او

نداریم چاره ای که ما کنیم رو

زبانه سر کشید شعله جنگ

دراویختند دو لشکر ساعتی چند

قتال و جنگ و حمله گشت اغاز

به سوی حق تنی چند کرده پرواز

امام دست بر محاسن زدو گفت

که بر قوم یهود وقتی غضب  خفت

عزیز را خواندند فرزند خداوند

عبادتهایشان پر بود ز نیرنگ

و بر نصرانیان خشم خداوند

فرود امد که با شرک کرده پیوند

برای حق شریک گشتند مهیا

ز آستین نشان خدایی گشت پیدا

و خشم حق بر قوم مجوسان

شده نازل زمانی را که اسان

به جای حق پرستیدند خورشید

جدا گشتند انها نیز ز توحید

و بر انان که خود هم قول گشتند

به قتل پور زهرا عهد بستند

اجابت ما نخواهیم کرد انها

ببینند در وفای خود جفا را

کنید مارا ملاقات نزد داور 

بدنهامان به خون  خود شناور

سزای کار زشت خود ببینید

درون قعر دوزخ جا بگیرید

روایت امام صادق 

ز امام صادق هست این روایت 

چو جنگ شعله کشیده بی نهایت 

عمر شیپور جنگ را بر نواختند 

هجوم پشت هجوم به خیمه تاختند 

ز آسمان سه نصرت کردند نزول 

زین دو راه یکی را حسین کن قبول 

یکی نصرت و پیروزی بر کافران 

شوی شاد و خرسند تو در این جهان 

دشمنان را ما کنیم نابود و نیست 

زدوری حق زار باید گریست 

راه دوم برایت هست شهادت 

در این ره باشدشما را بس سعادت 

سعادت در ملاقات خداوند 

ملایک بر تو خواهند زد لبخند 

گفت مولا من پذیرم از خدا 

کشته گشتن را به دست اشقیا 

آمد از غیب به حضرت این ندا 

بر شما بادا مبارک این لقا

امام به کوفیان  این جمله فرمود 

که خواهد که کند خدا را خشنود 

آیا در بینتان فریاد رسی هست 

که از ما اهل بیت گیرد او دست 

رضا و امر حق در یاری ماست 

فداکاری برای او چه زیباست 

عمر گفت به خدای حی و قیوم 

کنم جنگی که گردد عشق معدوم 

سرا پرواز کنند از روی تن ها 

جدا گردند دستها از بدنها 

شنید این یاوه ها حر ریاحی 

جهان در پیش چشمش شد سیاهی 

برفت در گوشه ای دور شد ز لشکر 

ز غصه می زد او بر سینه و سر 

ندامت لرزه انداخت بر تن حر 

حریق شعله کشید بر باطن حر 

ز یاران مهاجر یک نفر گفت 

شجاع چون تو نه کس دید و نه بشنوفت 

چرا مارا به شک انداخته ای تو 

چرا ترسیده ای و در همی تو 

جوابش داد حر وا مانده ام من 

بین دوزخ و جنت مانده ام من 

گزیدم من بهشت جاودان را 

اگر صد پاره گردم من به دنیا 

سپس حر رهسپار شد سوی حضرت 

پذیرا باش این کوه ندامت

حلالم کن که من بنموده ام بد 

ره بازگشت تو را کرده ام سد 

گرفتم کار را بر تو بسی سخت 

فریب ظلم خوردم من بدبخت 

ندانستم چقدر گستاخند این فوم 

سیه قلبند و بی باکند این قوم 

تو به کردم ره آوردم به سویت 

مرا ره می دهی ای شاه به کویت 

امام فرمود پذیرفتم تو را من 

به کوی عشق باشید امن ایمن 

بدو گفت حر زمرکب حال فرود آی 

بگو راز دل و این عقده بگشای 

حر گفتا چون عاقبت افتادن است 

پس سواره بهتر از جا ماندن است 

روم من سوی میدان در ره تو 

شهادت مقصدم با یک ره نو 

دل زهرا اول بار من شکستم 

زمانی که ره تو را من بستم 

حالا اول کسی خواهم که باشم 

کفن پوشم به جای این لباسم 

شهید گردم به امرت در ره دین 

شوم همثبت خیرالسلاطین 

امام اذنش بداد رفت سوی میدان 

شدند کفار از دورش گریزان 

چو شیر بیشه افتاد بین لشکر 

میان دشمنان بودش مظفر 

چنان جنگی نمود که کس ندیده 

ز مردی کس زاو کمتر شنیده 

 بینداخت بر زمین او چشسم دشمن 

به جوش آورد رزنش خشم دشمت 

ز مزدوران چندی افکند بر خاک 

شجاع بر قلب دشمن تاخت بی باک 

ستیز کرد تا چشید شهد شهادت 

قبول گردید از او این عبادت 

آوردند جسم حر را نزد حضرت 

کنار زد خاک رویش با لطافت 

بدو گفت که به حق آزاده ای تو 

به دنیا تا ابدزنده ای تو

به دنیا و به حشر ای حرآزاد

تو خشنودو رسول هست ازشما شاد 

بریر آن مرد زاهد مرد پارسا 

به جنگ با کفر گردید مهیا 

یزید بن معقل از لشکر سعد 

شده آماذه جنگ مثل یک رعد 

ملاقات کرد در میدان بریر را 

بدو گفت بهر مرگ بادا مهیا 

کنیم مباهله معلوم گردد 

هرآن کس باطل است معدوم گردد 

در آویختند به هم آن دو به میدان 

یزیداز کرده خ‌د شد پشیمان 

به یک ضربت او نقش زمین شد 

به قعر دوزخ آخر هم نشین شد  

بریر عزم قتال با کافران کرد 

به مردی قلبدشمن را نشان کرد 

نبرد کرد تا نوشید شهد شهادت 

رسید چون حر به اوج سعادت 

وهب هم بر شهادت خواستار شد 

زره پوشید به میپان رهسپار شد 

رجز خواند و دلها را مهار کرد 

به میدان تاخت و دشمن را شکار کرد 

جاد و کوشش بس دیدنی بود 

مرام مادرش ستودنی بود 

نگاه همسرش به صحنه جنگ 

چو چشمه می خروشید از دل سنگ 

بعد از چندی نبرد رفت نزد مادر 

کنم جانم فدای پور حیدر 

بگفتا مادرش من از تو راضی 

نخواهم شد تا سر را ببازی

به پیشگاه حسین فرزند زهرا 

شهید گردی تو بر این خاک صحرا 

گفت زوجش که سیاه پوشم مکن 

شعله عشقم خاموشم مکن 

مادرش گفت حرف زوجت گوش مدار 

دور گرداند تو را زین افتخار 

رو به میدان بهر فرزند نبی 

تا شود آنجا شما را او شفی 

وهب پا در رکاب سوی بلا شد 

دو دستش از تنش زین جنگ جدا شد 

زنش برداشت عمودی رفت به یاری 

دهد یاری به آن شیر شکاری 

بگفتا مادرم بادا فدایت 

به گوش حق رساندی تو ندایت 

حضور اهل عصمت و طهارت 

جدل بنما که هستم در کنارت 

وهب او را به خیمه خواست رساند 

که از تیر بلا ایمن بماند 

بگفت زوجش به خیمه من نمی رم 

که تا من در کنار تو بمیرم 

امام فرمود خواهر فد اکار 

تو احسان کرده ای بر ما بسیار 

خدا اجرت دهد به خیمه بر گردد 

اطاعت کن که دشمن شاد نگردد 

زنش برگشت وهب رفت سوی میدان 

ز دشمن کشت تا از کف بداد جان 

مثل بریر او هم شد بهشتی 

رقم خوردش چه نیکو سر نوشتی

 مسلم بن اوسجه آن شیر جنگی

نمود خود را مهیای نبردی 

که تا جانش نثار دین نماید 

نثار دین و این آیین نماید 

کمال جهد و کوشش در جهاد کرد 

زکفار کشت و چند تن را فنا کرد 

بخورد ضربت شمشیر و بلا دید 

ز اسب افتاد و عرش کبریا دید 

مسلم چون غرق خون خود  شناور 

به بالینش بیامد پور حیدر 

حبیب بن مظاهر بود با او 

امام دادش بشارت های نیکو 

تو را رحمت کند مسلم خداوند 

که ما را کرده ای از خویش خرسند 

آنگاه این آیه را خواند از برایش 

خدا باشد به نیک مردان رضایش 

حبیب نزدیک مسلم آمد و گفت 

بسی سخت که شیر بر خاک سرد خفت 

بهشت پر زگل بادت بشارت 

دمی دیگر منم آیم کنارت 

اگر داری وصیت گوی بر من

که تا من زنده ام گیرم به گردن 

بگفت مسلم وصیت می کنم من 

امام را باش سپر از شر دشمن 

وصیت می کنم در خدمتش باش 

چو من تو جیره خوار رحمتش باش 

جهاد کن در حضورش تا بمیری 

کنار جد پاکش جا بگیری 

شهید گردی به پایش ای حبیبم 

چه دلشادم شهادت شد نصیبم 

حبیب گفت مسلمم خوش باش که من هم 

شود چشمم به نو او روشن 

روح مسلم در این حال کرد پرواز 

که باشد با بریر همساز و دمساز  

عمرو بن قرظه انصاری 

چو عشاق کرده قصدجانثاری 

چو شیری بر گروه کافران تاخت 

میان آتش و خون کعبه ای ساخت 

چنان مشتاق و عاشق بود و بی باک 

به مردی بس غیور و شیر و چالاک 

به امید ثواب روز جزا او 

به قصد خدمت شاه سما او 

به تاخت تنها میان لشکر کفر 

زهم پاشید یک دم سنگر کفر 

ز نامردان دور ابن زیاد 

به قعر آتش دوزخ فرستاد 

گه با تیغ زبان آگاه می کرد 

گمراهان را دعوت به راه می کرد 

گهی تیغ سنانش جنگ می کرد 

دشمن را خار و دون و لنگ می کرد 

نشد تیری به سوی عشق پرتاب 

که از عمرو بگیرد کام لب ناب 

و شمشیری که سویش می زد آهنگ 

به دیوار تن عمروزند چنگ 

تا جان داشت یکه تاز کربلا بود 

سپر حضرت در خاک بلا بود 

چنان افتاد جراحت بر تن او 

افتاد و خیمه زد دشمن سر او 

به عشق خود نگاه انداخت و فرمود 

وفای پاک این عاشق قبول بود 

امام هم در جواب گفتش آری 

برای امت ما افتخاری 

بهشت تفه ای است هدیه ی تو 

منم  اندی دگر همسایه ی تو 

عمرو هم با تن زخمی شهید شد 

مثل وهب چراغ این امید شد 

غلام ابوذر که نام داشت جو

کند هدیه به راه مرتضی خون 

زحضرت خواست او اذن میدان 

کند خود را فدای دین و قرآن 

امام دادش اجازه تا شود دور 

از این جنگ بلا وآتش زور 

بدو گفت گوش کن ای مرد نیک خواه

جدا کن خود را از ما دراین راه 

به قصد عافیت گشتی تو راهی 

ازاینجا دور شو هر جا که خواهی 

میفکن خود را در آتش جنگ 

دل این مردمان سخت است چون سنگ 

بدادش جون جواب ای رهبر من 

انیس و مونس من دلبر من 

به خوان نعمتت من کاسه لیسم 

چطور در روز تنگی من گریزم 

اگر که من تو را تنها گذارم 

نمی گیرد از این پس من قرارم 

نمی گردم جدا از خدمتت دور 

بتازم من به این قوم زر و زور 

کنم اهدا خونم بهر یاری 

شود با خون خوبان تو جاری 

لباس و زره اش را کند از تن 

نهنگ وار زد به دریایی ز دشمن 

میان دشمنان چون کوه هویدا 

جراحت های بسیار کرد پیدا 

به ایستادگی و مردی ممتاز 

شهید گشت و چو عمرو کرد پرواز

باز گوید زین قصه راوی 

عمربن خالد صیداوی 

عزم کرد جان دهد درراه خدا

پای انداخت در دشت بلا 

خدمت سالار دین خود را رساند 

با دو چشم پر ز خون این بیت خواند 

همتم بر آن شده ملحق شوم 

با تو گر به عشق مستحق شوم 

شرم دارم که بمانم زنده من 

چشم لعنت سوی من از انجمن 

از برای من بسی هست ناگوار 

که تو اینجا یک نفر دشمن هزار 

یا که مقتول بینمت در کشتگان 

در حضور اهل البیت و کودکان 

گفت حضرت سوی میدان نه قدم 

می شوم ملحق به تواندی منم

پس بیامد سوی قوم ظلم و کین 

کرد جهاد تا جان نمود اهدا به دین 

حنظله بن اسعد بن شامی 

آن جوانمرد غیور نامی 

ایستاد مقابل ابن رسول 

نذر خالق کرد  نذر او قبول 

تیرها و نیزه ها ،شمشیر ها 

سوی دشمن که می گشتند رها 

صورتش را حنظله می کرد سپر 

تا رهاند جان مولا از خطر 

او به آواز بلند قرآن خواند 

دشمنان را از بر حضرت براند 

گفت ای قوم هان  ترسم بر شما 

همچو قوم نوح گردید رو سیا 

بعدازآن که کفرورزیدند به حق 

جمله گشتند بر عذابش مستحق 

گرچه ایزد نیتش برظلم نیست 

بر شماست بر کار زشت خود گریست 

خوف دارم ا ز عذاب آخرت 

ای گروه کافر بی معرفت 

روز محشر نگران و در فرار

جز خداوند کس شما را نیست قرار 

هان ای مردم بگردید آگاه 

این گل که بسته اید بر او راه 

دور دانه حضرت رسول است 

نور دیده زهرا بتول است 

از کشتن او حذر نمایید 

گر عافیت از خدا بخواهید 

آن کس به خدا دروغ بندد 

خاین به امام عباد گردد 

از رحمت حق بگردد او دور 

دربندسیاه ظلم مستور 

آیا نرسیده وقت آن که 

بر خانه حق زنیم تکیه 

یاری بدهیم امام خود را 

بر حق بزنیم کلام خود را 

دادش جواب امام او را 

اذن دادمت به رهی که فردا 

برتر بود از تمام دنیا 

جای که  زوال  نباشد آنجا

پس حنظله چون شیر شکا ری 

روبه صفتان ز او فر اری 

در خاطره ها رشادتش ماند 

صبربر بلا شعار خود خواند 

تا گشته به دست قوم کفار 

پر پر چو گلی میان صد خار 

اذان ظهر  عاشورا

چو آفتاب رسیده به بالای سر 

وضم می گرفتند به خون و خطر 

زهیر و سعید را فرا خواند امام 

که خدمت نمایند به سنگ تمام 

ز دشمن تیری که می کرد نشان 

سعید می خریدش به دل و به جان 

به مردانگی قدم از قدم بر نداشت 

چو یک بیشه تیر به سینه بکاشت 

ز زخم و جراحات بی حال شد 

نکرد ناله بلکه خوشحال شد 

دعا کرد خدا رابه رنگ کبود 

تو لعنت کن این قوم چو عاد و ثمود 

خدایا، به محمد سلمم رسان 

ز زخم های سینه بر او ده نشان 

بگو قصد ما یاری پور توست 

شراب از تو و خوشه انگور توست 

بگفت این کلام و جان به جانان سپرد 

به راه وصی و دین و قرآن بمرد 

سوید بن عمرو بن ابی مطاع

خریدار شد، زحضرت متاع 

متاعی که در دار دنیا نباشد چو آن 

بهشت بزرگ کران تا کران 

به مردی قدم بر شهادت نمود 

بجز کعبه عشق در وجودش نبود 

نماز خوان و بسیار عابد است 

قوی پنجه و پهلوان یل است 

چو شیری خروشید بر آن روبهان 

کسی مثل او را ندارد نشان 

بسی کشت ز کفار و مجروح گشت 

چو از ضعف و درد بی روح گشت 

بیفتاد زمین بین این کشتگان 

نفس میزد و خسته وناتوان 

زکفار یکی بانک آورد حسین 

پور فاتح جنگ بدر و حنین

شده کشته و نقش بست بر زمین 

شده پایمال سواران کین 

سوید که مجروح و عجز و بی حال بود 

زبین دو کفشش خنجری را گشود 

دوباره به سوی لشکر کفر تاخت 

به سوی حسین کعبه عشق شتافت 

قتال کرد تا بگردید شهید 

به فرجام کارش بسی داشت امید 

همه جانثاران یکا یک به جنگ 

به دشمن بتاختند چو شیر و پلنگ 

ربودند زهم گوی مردانگی 

رسیدند به پایان خط زندگی 

تا اینکه رسید نوبت اهل البیت 

بخوانند سرود عشق را بیت به بیت 

شهادت علی اکبر 

چو گشتند شهید یاران و جان بر کفان 

اهل والبیت و خویشان خریدند نشان 

نشان شهادت جواز بهشت  

چه نیکو نوشت صاحب سرنوشت 

اول کس که گوی شهادت ربود 

کسی جز علی پور حضرت نبود 

جوانی رشیدو صاحب منظر است 

به زیبایی روی ز ماه بهتر است 

به منظر نداشت ا‌و بدیل و نظیر 

چو جدش رسول است یل این امیر 

رسید نزد بابا و اذن میدان گرفت 

بدادش اجازه، آه بر این سرنوشت 

جوانی که بسته عزم جنگ و قتال 

ز خصلات نیکو چه او نیست مثال 

به سیمای ظاهرچو پیغمبر است 

سخندان و دانا چو یک گوهر است 

به آواز بلند گفت ،ای ابن سعد 

خدا لطف خویش را زتو قطع کرد 

شوی قطع رحم چو من زین جهان 

نماند ز تو ،بجز ننگ نشان 

زره کرده بر تن ،شبه رسول 

ملایک ز عرش جمله کردند نزول 

شجاعانه جنگید با آن قوم پست 

به هر خاطره حزن و اندوه نشست 

چنان جنگ کرد به غایت که سخت 

به ذلت کشاند دشمن شوم بخت 

رسید نزد بابا و به اندوه گفت 

پدر تشنگی سخت به جانم بخفت 

نداری رهی تا رسم من به آب 

بدن آتش است و جگر چون کباب 

حسین گریه کرد و فریاد کرد 

ز دست پلید ظلم ،بیداد کرد 

پسر جان ،پی جنگ باش اندی دگر 

ستانی زجدم شربت از کوثر 

که هرگز در آن تشنگی راه نیست 

شهادت در این راه به ا ز زندگی است 

علی سوی میدان جنگ باز رو نمود 

قتالی بکرد مثل آن هیچ نبود 

فرستاد به دوزخ زکفار چند 

منقد بن مروسوی او تیر فکند 

بخورد بر علی ونقش بر خاک شد 

زمین خورده ناگه ماه افلاک شد

به فریاد خواند پدر را علی 

به دادم برس شوکت حیدری 

بداده سلامم رسول خدا 

به تو ای پدر سوی من زود بیا 

به دسترسول من که سیراب شدم  

علی این بگفت وجان به جانان بداد

پدر سر رسید و روی او اوفتاد

ز دنیا بریدم حال کامیاب شدم 

نهاد صورت خویش بهروی پسر 

به نفرین چنین گفت به آن خیره سر 

خداوند کشد آنکه کشته تورا 

شکستند در اینجا حریم خدا

به ناله برون شد زینب از خیمه ها

دوید و علی را می کرد صدا 

عزیز دلم برادر زاده ام  

شود بعد تو خاک عالم  سرم 

بینداخت خود را به روی علی 

بکرد با حسین زین عزا همدلی 

امام خواهر ش را برد تا خیمه گاه 

ملایک به اندوه بکردندنگاه 

مردان اهل البیت یک به یک بی درنگ 

پوشیدند زره رفته اندسوی جنگ         آماده 

به دست بد نهادان، بگشتند شهید 

مرغ جانشان ،سوی یزدان پرید 

حسین با صدای بلند ،فریاد کرد 

عمو زادگان را یک به یک یاد کرد 

بگفتا صبوری کنید ،شکیبا شوید 

عزیز رسول در هر دودنیا شوید 

از این پس به خواری نخواهید رسید

 روز تنگ و سختی نخواهید بدید 

در این هنگام جوانی تاخت به کفار 

گویی در کربلاست حیدر کرار 

جوانی خوش سیما رو به میدان 

به صورت برتر است از ماه تابان 

به جنگ پرداخت با آن قوم بد کین 

مروت کشتگان بی کیش و بی دین 

ابن فضیل به فرقش ضربتی زد 

به خود پیچید یک دم قاسم از درد 

شکافت فرق جوان از مرکب افتاد 

عمو را پیش خود زودی فرا خواند 

امام مانند یک باز شکاری 

رسید و قاسمش را کرد یاری 

چو شیری خشمناک بر کافران تاخت 

به یک ضربت فضیل بر خاک انداخت 

ز بازو دست کافر قطع گردید 

صدای نعره اش در دشت پیچید 

کوفیان بهر یاری حمله بردند

فضیل را از دهان شیر رانند 

ولی او زیر پای سم اسبان 

لگد مال شد به ابلیس او سپرد جان

غبار سم اسبان چون فرو خفت 

حسین بالین قاسم بود و می گفت 

خدا لعنت کند آن که تو را کشت 

روز محشر کند جدم بر اوپشت 

گران است به خدا بهرعمویت 

نشیند ناتوان در رو به رویت 

اگر خوانی مرا هم دیر گردد 

قدم خم شد دلم دلگیر گردد 

سر دست عمو پرپر شد آن گل 

بلند شد شیون و زاری بلبل 

گرفت بر سینه جسم قاسمش را 

بردش تا خیمه گاه او تک و تنها 

جنازه را گذاشت بین شهیدان

 میان اهل البیت و اهل قرآن 

افتاد چشمش به سیمای شهیدان 

همه خفته به خاک سرد و بی جان 

شکایت برد حضرت نزد داور 

حسین تنهاست بدون یار و یاور 

امروز روزی است که خون ریزی فراوان 

همه از جور کین هستند گریزان 

نمود عزم جهاد با نابکاران

رود تنها میان نیزه داران

ندای بی کسی آورد و فرمود 

چه کس دربین تان  یاری مرا بود 

آیا در بین تان  فریاد رسی هست 

کند دفع خطر از ظالم  پست 

آیا خدا پرستی هست در اینحا 

بترسد از خدا یاری کند ما 

آیا کس هست دهد امید واری 

شود امید ما از بهر یاری 

برای اجر و پاداش خداوند 

دهد یاری مرا زین ظلم ترفند 

هرکس یاری کند ما در اینجا 

به دادش می رسیم درروز عقبا

بلند شد ناله و گریه از خیمه ها 

دختران رسول بی کس و بینوا 

حضرت با دلی پر ز افسوس و آه 

رو آورد دوباره سوی خیمه گاه 

بگفت زینبم وارث مادرم 

علی را بیاور دمی در برم 

وداعش نمایم در این روز تنگ 

همه دل خوش فتنه هستند و ننگ 

امام طفل خویش را به آغوش گرفت 

زند بوسه بر ماه بی سرنوشت 

به ناگه حرمله کافر بی خدا 

تیری را به اصغر کرداست رها 

نشست تیر بر بوسه گاه امام 

گلویش درید تمام ،تمام 

پر ذبح شد پدر کوه غم

بسوزد چو شمع زین فرق والم 

به زینب بگفت طفل من را بگیر 

به خونش کنم دیم دین را سیر 

حسین دستان خود پر کرد ه از  خون

دل صحرا پر از لاله واژگون 

به سوی آسمان افشاند آن خون 

کواکب هم زخونش گشته گل گون 

از آن خون قطره ای پایین نیامد 

شکایت برد به عرش از این پیا مد 

                  شهادت عباس

هوا گرم گشت و همه العطش 

ز بی آبی اطفال بکردند غش 

حسین و برادر چو رعد با شتاب 

به سوی فرات رهسپار سوی آب 

رسیدند بر بلندی مشرف به آب 

فرات گشت نمایان ز پشت نقاب 

سپاه کفر تاخت بر شاه دین 

جدایی فکند بین ماه و زنین 

آنها را کرد احاطه قوم کافر 

شکاف افتاد میان دو برادر 

کشیدند نقشه بهر قتل عباس 

به خاک و حون کشانند شاه احساس 

ولی غافل که شیر لشکر دین 

زشوکت بلرزد زیر پایش زمین 

به لشکر بتاخت یل حیدر نشان 

ز شمشیر تیزش کس ندارد امان 

رسید به فرات و دست انداخت به آب 

بیادش بیامد طفل خرد رباب 

گفت ای آب ،تو را کنم طلب 

شوم سیراب و حسین تشنه لب 

سریع مشک خود را پر از آب کرد 

زمردی در دیگری باب کرد 

به دشمن بتاخت آن یل حیدری 

فرات شد صفین و عباس گست علی 

دشمن سد راه شد اباالفضل را 

که مایوس نمابند چشمه بذل را 

علی وار تاخت بر کافران 

صف دشمنان کران تا کران 

نبرد می کرد و می خواند رجز 

منم عباس کی دهم تن به عجز

بخوان مرگ مرا ،ندارم هراس 

منم پاسدار حسین ،شاه دین ،عبا س 

آمدم به شمشیر خود به خاک افکنم 

به کام مرگ فرستم ،پلید دشمنم 

منم عباس سقای تشنه لبان 

رسانم من این آب بر کودکان 

رجز می خواند و می کشت از آن قوم پست 

نوفل ضربه ای زد به او بیفتاد دست 

نهاد مشک را به دوش چپش 

و پرچم به دست نشکند هیبتش 

لرزه انداخت بر تن کوفیان 

رجز های عباس چو تیغ و سنان 

والله ان قطعتم یمینی 

انی احامی ابدا ان دینی  

یکی پشت نخلی کمین کرده بود 

زدو دست عباس زمچ قطع نمود 

ندارد ز کس ترس و بیم هراس 

سپهدار بی دست شاه دین عباس 

دعا کرد خدایا در آتش بسوز 

دشمن سنگ دل کینه توز 

سپس مشک را به دندان گرفت 

به مشک تیر خورد قلب ایمان گرفت 

چو ریخت آب مشک به روی زمین 

زمین پر شداز اشک سالار دین 

زدند تیری به چشمش نشست 

عمودی ز آهن به فرقش نشست 

ز اسب بر زمین خورد و فریاد کرد 

حسین چون شنید او را مداد کرد 

امام تا رسانید خو دبه بالین او 

غرق خون بدید ماه زیبای روی 

بگفتا کنون ، که قدم شکست 

به گریه به بالین عباس نشست 

کنار فرات به روی زمین 

خفته در خون خود ماه زیبای دین 

حسین می گریست به بالین ماه 

وماه غرق خون به اوکرد نگاه 

نگاهش به مولا به حق جان سپرد 

دل خیمه راعباس با خود برد 

چو جیحون پا گرفت سیلاب اشک 

ز داغ سقا و سالار مشک 

امام کافران را به قتال بخواند 

به شمشیر و جنگ خشم خود را نشاند 

به شمشیر تیزش روبهان شرور

شدند کشته  و رهسپار سوی گور 

پدیدارشد انبوه مقتول به جنگ

ز اجساد کفار جویای ننگ 

ز راوی روایت چنین آمده است 

حسین در دو عالم سر و سرمد است 

نباشد چو او دل قوی و دلیر 

تنها در میان خیل دشمن چو شیر 

یاران وسپاهش خفته در خواب مرگ 

ورق میزند دفتر عشق را،برگ برگ 

سپاهی عظیم چون به او حمله کرد 

او هم حمله کرد کفر را خیره کرد 

چنان حمله ای که ز شمشیر او 

کشته روی کشته گروه بر گروه 

زمانی که دشمن بود بر سی هزار 

ملخ وار ز دورش بکردند فرار 

امام یکه در خیل کفار به جنگ 

به دشمن چنان کرد عرصه را تنگ تنگ 

دشمن رو به سوی خیمه عشق کرد 

به زانو در آرد شیر مرد نبرد 

چو نزدیک خیمه شدند کافران 

امام بانگ بر آورد که ای ناکسان 

شما گر بدارید سر جنگ را 

به تیغم نوازم این آهنگ را 

اگر داده اید دین خود را به باد 

به روز جزا نیست در شما اعتقاد 

پس به دنیا بمانید آزاد مرد 

به مردی نمایید با من نبرد 

حسب های خود را نمایید رو 

زبین عرب فطرت پست مجوی 

شمر فریادزد  پسر فاطمه 

چه گفتی تو با این همه واهمه 

بگفتا امام ما به هم دشمنیم 

بجنگیم و ریشه هم کنیم 

زنان را نباشد در این بین گناه 

که زین دشمی خود بگردند تباه 

نگه دار جاهلان و سرکشان 

حریم مرا نگیرند نشان 

شمر گفت حاجت تو رواست 

بدان کشتنت نیت و قصد ماست

پس آنها بکردند حمله بر شاه دین 

و او نیز بکرد حمله بر کفر و کین

قتال کرد و کشت ز کفار دون

زمین سرخ شداست همچو دریای خون 

امام را چنان کرد عطش تشنه لب 

که از سوی کفار آب کرد طلب 

تقاضای حضرت جوابی نداشت 

به روی بدن زخم بسیار داشت 

امام ساعتی استراحت نمود 

ز زخم های شمشیر تنش خسته بود 

در آن حال که حضرت خسته ایستاده بود 

بر سرش خورد سنگی فرق او را گشود 

خضاب شد محاسن ز خون سرش 

ز پستی کوفه گرفته دلش 

به عمامه خویش پاک کرد خون 

رها شد به سویش تیری از سوی دون 

نشست آن تیر به قلب امام 

بلند کرد دستها و گفت این کلام 

خدایا تو دانی که این قوم کین 

کشند نور چشم ختم المرسلین 

سپس دست برد و نیر را کشید 

ز جایش چو فواره خون میچکید 

زبس ضرب شمشیر خورده بود بر امام

ضعیف گشت و افتاد بر خاک خام 

همه ترس داشتند ز روز جزا 

زمانی که ملاقات کنند با خدا 

بود خون امام بر گردنش 

زنند تیغ آخر اگر بر سرش 

زطایفه کندی یکی یافت حضور

مالک بن یسر بی حیا و شرور 

به حضرت بگفت چند حرف ناسزا 

به فرقش بزد کافر بی خدا 

عمامه ز خون پرشداز فرق او 

خدا یا ببین کوفیان دو رو 

امام خواست دستمالی از خواهرش 

که با آن ببندد زخم سرش

به رویش گذاشت او قنسلوه را 

نهاد بر سر و بست عمامه را 

برفت سوی میدان بار دگر 

شروع شد قتال بار دیگر زسر 

چو کفار بکردند احاطه دور او 

عبدالله ز خیمه دوید سوی عمو 

زینب دوید و گرفت برادر زاده را 

که شاید بیارد باز سوی خیمه ها 

عبدالله چنان بود غرق اندوه وآه 

با عمه نیامد باز به خیمه گاه 

بگفتا عمویم گیر اهریمن است 

که گوید که خیمه جایگاه من است 

بحرین کعب بلند کرد سنان خود 

عبدالله سپر کرد دستان خود 

چو آمد فرود تیغ آن نابکار 

به طفل خورد و دستش به پوست شد به دار 

چو فریاد برآورد گفت ای عمو 

به سینه گرفتش ،کرد او را بو 

امام گفتش عمو باشد فدایت 

به قربان گلو دستهایت 

صبوری کن عمو بر این مصیبت 

دهند اجر تو را روز قیامت 

کنون دیدار بابا شد مهیا 

رها گردی تو از تلخی دنیا 

حرمله به سوی امام کرد تیری رها 

زد و راس طفل را زتن کرد جدا 

عبدالله در آغوش عمو جان سپرد 

دل خیمه ها را چو عباس برد

































 





 











































































دست های تو

دستهای تو اعجاز می کنند 

مشک را با اشک دمساز می کنند

عشق اتفاقی است در کویر گرم 

دستهایت عشق را آغاز می کنند 

باد سرخ ترانه است بر لب نی 

دستهایت ترانه را آواز می کنند 

دستهایت قصیده ای است بر زبان جاری 

که بر فراز زمان پرواز می کنند 

مشک شکوه ایثار توست ،عباس

تجلی عشق در تو سر  باز میکند 

همه امید به دستهای تو دارند 

دستهای  تو اعجاز می کنند 

                                                    التماس دعا

خواب سهراب

شبی خوابم نیامد 

راه رفتم 

به شعر 

تا کوچه سهراب رفتم 

توی این کوچه زیبا و قشنگ

جوی آبش  

پر از شعر زلال 

شوق از برگ  درخت آویزان 

بز همسایه بجای علف خیس 

پیتزا می خورد 

گاو پیر ی در آن بالا دست

آواز قناری سر داد

زندگی جاری بود 

همه چیز عالی بود  

گاه خوب 

گاه بد 

گاه دستها پر از خالی بود 

گاه مغزها پر از مشغولی 

گاه از چشمه جوشان حقیقت 

توهم جاری 

زندگی جاری بود

گاه  زندگی چرتکی است 

بعداز نهار 

گاه خوابی است 

پر از رویا ها  

گاه خوابی است سبک...ٔ

  مثل   خواب خرگوش 

. گاه سنگین 

مثل خواب خروس 

خرو پفش  همه راعاصی 

زندگی عالی بود 

دیگ صبر ننه لبریز از دلهره بود 

زندگی در نظر او 

آنتظآرئ است برآی رفتن 

شاید هم ماندن 

یا که یک قصه تلخ 

از زمان های قدیم 

یا که یک صحبت شیرین 

پر از خاطره بارانی 

زندگی شیرین است 

گاه مثل کندو 

بالای درخت 

گاه مثل آب 

لب یک بوته سبز  

مردمان آنجا 

همه شاعر 

همه خوش لحن وبیان 

همه چون خوشه گندم به هم وابسته

ماه آنجا به زمین نزدیک است 

صبح خورشید ترنم می کرد 

روزی را

مهربانی چو انگور به تاک آویزان 

لانه بربال  پرستو سوار 

دکه ای داشت ز عقیده. پر بود 

آنچه ارزان و مفت بود آنجا

آزادی است 

و خدا 

صبح ها پنجره را باز می کرد 

چانه در چنگال دست 

از ساخته خویش لذت می برد 



زندگی

بگیر دستم 

طلوع زندگی را با تو خواهم بود

به امید غروبی دور 

و فردایی  سپید 

همچون پر قو 

در این کلبه  من تو 

دو پرستو 

بخوانیم شعر زیبای خو شی را