عید آمد و ما خانه دل را نتکاندیم
وآن حال که داشتیم در آن حال بماندیم
در دام بلا پیله خود را تنیدیم
پروانه جان را ز پیله نپراندیم
اصلاح نکردیم دمی باطن خود را
در کوی سعادت قدمی پیش نراندیم
یک لحظه به خود نآمده ایم تا که ببینیم
آتش به مهستان دل خود بنشاندیم
هر روز در گوشه ای یک جنگ به پا بود
افسوس که از چشم طمع بخل ستاندیم
ای ابر کرامت تو ببار سیل به گنداب
ما بی خردان خود به مقصد نرساندیم
می بارد از چشم غزل قطره های غم
بر سنگ بقض نقش بسته اندژاله های نرم
یک باغ از قصیده هجران روی ماه
سوزاند بوته های خشک در بیشه ستم
صحرای دل عطش دارد از چشمه های خشک
کو برگ سبز عاشقی با شاخه قلم
شرم دارند ز صبح میخ های دل سیاه
دانند که رسوا می شوند در کوچه های وهم
درخت مهربانی فاش کرده است خار
نمک کجایی که زخم قد کرده است علم
دل پدر از کینه ها یک کوه آتش است
این فاجعه شعله کشد در کشت خاطرم
شب گریه می کند به احوال خویش
بریدن سه غنچه را زآغوش گرم
کلبه ای ساخته ایم از شاخه های نسترن
رقص باد و ساز بلبل بر سر فرش چمن
کاسه ز ین خورشید به دستان رضا
شوق را آورده است در کوچه باغ قلب من