بقض ابر و اشک های باران
شهر را تیره وتار کرده است
بهار نیامده قهر کرد و رفت
زمستان سر کار آمده است
میهمانان همه خیس خیس
نو روز را شرمسار کرده است
برکه خالی است ز احساس نی
قاز هم سفر قندهار کرده است
کبوتراز بام حرم پر زد و رفت
جایی دگر سراغ یار کرده است
لطف ندارد دوست بر من و تو
که تو را مست و مرا بیمار کرده است