خواستم بنویسم
نفس تندی ز بینی گشت بیرون
ورقم را باد برد
با خود گفتم یک حادثه است
مثل هر حادثه دیگر
در این روزگار
آنچه داری
به آن می نازی
به آن می بالی
ناخودآگاه به دست دیگری
یا به دست خود
که همه گزیده یک تصور لست
می روداز کفت و دیگر هیچ
زندگی چشمه ای از حادثه هاست
گاه گرم
گاه زلا ل
گاه گلی
گاه سرد
عاقبت آخر این چشمه هفتاد رنگ
خواب در بستر یک امید است
که به آینده مبهم داریم