ای دوست و نا باب و بزهکار
یک آتش است آن دامن تو
این شعله های مرگ بارت
آتش زند بر خرمن تو
قاب دلم پر از پرازیت
از صحبت مفت گفتن تو
آنتن من سیگنال ندارد
یک لحظه بهر جستن تو
پرده چشمم را کشیدم
آن لحظه ترک کردن تو
گوشم بدهکار کسی نیست
گر شاد شوم از رفتن تو
از سر کشی جانت هدر شد
خون خودت ماند گردن تو
دنیا ز شرت گردد آزاد
سطل زباله مدفن تو
تو یک هوس بیشتر نیستی
دل کی شود به ضامن تو
خوشحال و خرسندم تنها
در لحطه های مردن تو
آخر آن کس شد پشیمان
که دست اوست بر دامن تو