زندکی گرم حاری است
دستها پر از مصیبت
قلب
تنگ بلورین
از محبت خالی است
گاه می گیریم دست یکدگر
اتش طعنه
روشن
زیر خاکستر
من دیوانه کجا
توی گستاخ کجا
هی به فکر امروز
هی به فکر فردا
سازمان کوک
شادی
نفس باد غرور
خالی از این معنی
روزی باید رفت
این یک حقیقت است
مرگ
یک حقبقت است
مثل
پریدن پرنده از درخت
مثل
افتادن .........
از تاح و تخت
مثل
رفتن قناری از قفس
مثل
غرش سکوت
بر قلب نفس
مثل
خوابیدن بغص در گلو
مثل
خوش طعمی الو و هلو
دوست من
کول و بارش را بست و رفت
و من .......
و تو.........