نگاره سبز

آموزش فارسی اول ابتدایی همراه با شعر

نگاره سبز

آموزش فارسی اول ابتدایی همراه با شعر

شلاق باران

دیشب از فرت خستگی نمی دانم کی خوابم برد نفهمیدم کی صبح شده .

صدای ترق و تروق استکان ها و شرشر آب ظرفشویی از خواب بیدارم کرد 

انگار کوهی از روی دوشم برداشته شده بود .

غلطی در رخت خواب زدم پتو را با  پاکنار زدم  ،نشیتم ،صدای تق تق باران روی شیشه آهنگ دلنوازی را می نواخت نوازش باد درختان باغچه کوچکم را به رقص آورده بود همه جا را شادابی فرا گرفته بود .

باران دیشب همه را شسته بود رنگ رخ گیاهان و کوچه خیابان از رخسارشان پیدا بود .

گربه نحیف و کوچکی در زیر صندوق چوبی کنار پرتقال کز کرده و کنجشک های کوچک را در وسط حیاط تماشا می کرد

از رخت خواب بلند شدم در را باز کردم هوا سرد بود .باران شلاقی می زد کمی فکر کردم که چطور خود را به دستشویی برسانم که درب حیاط تند تند می زد 

در را باز کردم ،مشهدی عیدی بود .

بنده خدا پیرمرد خیس آب بود ،

سلام کرد من هم جوابش دادم 

چند فحش خوب نثار سعیدو سمیرا کرد 

تو این بارون من پیرمرد باید برای شاهزاده ها تخم مرغ بخرم ،خودشان پا ندارند.

هی غرغر میکرد 

کرکره را بالا زدم تخم مرغ خرید و نگاهی به خیابان انداخت ،کمی ایستاد تا باران کم شود 

باران تند تر شد ناچار پیر مرد دست روی سرش گذاشت و دوان دوان رفت 

ویترین مغازه را بستم ،صبحانه خوردم ،لباس پوشیدم آما ده رفتن به مدرسه شدم .

هنوز باران قطع نشده بود .خیابان را چنان شسته بود که کف آن برق میزد .

باد می چرخیدو باران را شلاقی به زمین می کوبید 

تنها درختان و کف خیابان بیشتر از همه از این باران لذت می بردند،حسابی شسته و تمیز شده بودند

اعصابم خورو خمیر بود نمی دانستم چطور با موتور تا روستا بروم 

راستش را بگویم موتورم یاماها کهنه ای بود که روز آفتابی به زور می رفت چه رسد به این باران و هوای سرد .

ناچار حرکت کردم ،اولش خیلی اذیت شدم ولی کم کم که کاملا خیس شده بودم ،نه تنها ناراحت نشدم بلکه کم کم لذت هم بردم .

موتور سواری زیر این باران لذت داشت ،

باران تند تند به صورتم می زد  کنار کانال را کرفتم و به حرکت ادامه دادم موتور لیز میخورد و هر چند دقیقه ای گلگیر ش پر از گل می شد . 

با تاخیر و به زحمت خودم را به مدرسه رساندم.

دبستان ابتدای روستا بود ،

مردم در اطراف مدرسه جمع شده بودند .گروه گروه با هم حرف می زدند،

سلام کردم ، از موتور پیاده شدم و به طرف دفتر مدرسه رفتم .از شلوغی بچه ها و حرف های مردم معلوم بود اتفاق مهمی افتاده است .

از رضا پرسیدم ،که چه شده . 

گفت دیشب دزد گاوی های خانه جاسم را دزدیده است .

جاسم بنده خدا ،جز این دو گاو چیزی نداشت . صدای شیون زنش را باد می آورد .چنان برای گاو به عربی می خواند ،که دل آدم کباب می شد .

باران آرام گرفته بود .سگهای آبادی انگار دیشب نوبت نگهبانی نداشته اند .آرام خوابیده بودند که صبح به این زودی شاداب توی این این هوای مطبوع بهاری در میان چمنزارهای پشت مدرسه با هم کشتی می‌گرفتند.

انگار نه انگار دیشب وظیفه نگهبانی خود را خوب انجام ندادند.

هوا بسیار پاک بود،اما احساس همه ناراحت و غمگین، جز سگ‌ها و گربه‌های ده که از ناراحتی ما بی‌خبر بودند.

بچه ها را به‌صف کردند محمد عطر قران با خواندنش در فضا پیچاند ، دیر شده بود بقیه مراسم را وقت نکردیم انجام دهیم ، بچه ها یکی پس از دیگری به صف وارد کلاس شدند .

راستی نگفتم مدرسه ما خیلی کوچک بود جمع کل دانش اموزان بیست و نه نفر بودند .دبستان ما پنج پایه بود یعنی هر پنج کلاس در یک اتاق درس میخواندند .

زنگ اول پنج کلاس را درس دادم بچه ها در حیاط بازی میکردند و من نظارگر انها بودم ، که سرو کله ی سید عدنان پیدا شد .

سید عدنان پر سید حسن دانش آموز کلاس اول بود .

خدایش سید حسن هم بچه دوست داشتنی و هم از نظر هوشی تیز و گیرا بود .

سید عدنان خود بسیار با وقارو حوش اخلاق بود .گرچه پیری و تنگ دستی اورا رنجیده کرده بود ،اما هنوز بسیار شوخ طبع وخنده رو بود .

سید سلا م کرد ،تعارفش کردم ،چای آماده بود دو استکان ریختم و شروع به صحبت کردیم .چند دقیقه ای در باره ماجرای دیشب و وضعیت روستا حرف زدیم .

بچه ها به کلاس رفته بودند ،این دست و آن دست کردم که سید سخن را کوتاه کند .که خودش فهمید ،با خنده گفت ،اگر میخواهی بروم راحت بگو ،چرا خودت را اذیت می کنی .می دانم باید کلاس بروی .

فقط برای این آمده ام که خواستم با شما مشورت کنم .

از او اجازه گرفتم بچه ها را سر و سامان دادم


،