این شعر گرفته شده از داستانی از عبید زاکانی است
روبهی از خانه شیخی مرغی را ربود
دون بیچاره چه دانست که مرغ مال که بود
همسر شیخ بدیدی روبه و فریاد کشید
ای شیخ بیا که روبهک مرغم درید
روبه بیچاره ناگه نگه کرد بر عقب
دید شیخ با مصحفش آرام نشسته با ادب
مرغ را انداخت و زودی از محله دور شد
فی العجل روبه دوید و گوشه ای مستور شد
روبهان ریشخندکردند و به او گفتند چرا
مرغ را از روی دیوار خود کردی رها
گفت شیخ است و بکردم فکر خود
کا رنا شد را کند این شیخ شد
می دهد فتوایی و ختم کلام
گوشت روبه را حلال و گوشت مرغ گردد حرام
فکر جان روبهان کردم تمام
جان ما شیرین تر از یک لقمه مرغ است والسلام