کوه یاس و نومیدی
مادرم
مشتری دیگر نمی اید چرا
گر چه می خواهد
پول نانش
نانوا
صبح تا شب
نسیه
هی بنویس .هی بنویس
دفتر صاحب مرده
پر از قرض
نقدی اینجا
هست محالی فرض
تا پول دارند
پای دیوار رضولی می روند
وقت بی پولی
عریز گردم من
گور بابای دکان
دخل خالی است
کس نبامد
بگوید غازی
مصطفی بادعبنکش
غروب می اید
نا نوا
به کشور سفارش کرده ....
تازه
پولی برای وام مینا نمی گردد جمع
چک قلاوند نیز .....
پول نیست
کس تیامد بگوبد غازی
ننه
با خشم بسته دخل را
چند ر غازی که در جیب دارد
به زمین می کوبد
با نگاهی به من
می گوید
ریم د ای دکد
شوق دارن باران و باراد
جشن تولدشونه
گل بیارید د گلسو
بوریتو و مین هونه
دورشو پر د شکوفه
روز شادی .کل زنونه
ها زنیم ساز و دهل
امشو اساره ریزونه
و لو همه گل خنه
جشن دوتا گلمونه
عاشقانه هایم را برای تو سروده ام می دانم که می ایی می دانم که دستم را خواهی گرفت و احساسم را بر بلندای شعورت به احتزاز در می اوری می دانم گر چه نمی بینمت ولی در کنار منی با من حرف می زنی در ناملایمات چون مادری مهربان دستم را می گیری می دانی زمین لیز و لغرنده است ومن کودک خام هر لحطه احتمال افتادنم هست گر چه خود را بالغ می دانم گر چه خود را ماهر و استاد می پندارم ولی از نطر تو هنوز کودکم حتی اگر محاسنم سفید و علمم بلند و رفیع باشد با زتو مهربان مرا کودک خود می پنداری هر چه استاد تر و بزرگتر پای چوبینم راحت تر خواهد شکست
خوب می دانم هر چه بالا تر روم احتیاج به مراقبت بیشتری دارم مهربانم بوی عطر نفسهای تو را در خیابان و کوچه ها پاکدلان می فهمند قدمهایت را احساس می کنند و حضورت رابا شوق برای دیگران تعریف
لطف کن چنانکه دستم در دستان توست مشامم عطر نفس های تو را به جانم هدیه کند
دوست دارم چشم را با اشک شسته و سرمه شوق را در پر چین مژگانم بر افشانم تا باغ وجودم بو و میوه تو را به جانم هدیه دهد
خوب می دانم که می دانی
نردبان این جهان ما منی است
خوب می دانم که می دانی
عاقبت این نردبان افتادنی است
پس بگیر دستم که من با احتیاط
نر دبان زندگی را با نشاط
یک به یک بالا روم تا انتها
تا بگیرم دست در دست خدا
خوب می دانم که من در مانده ام
خوب می دانم که من یک مرده ام
دستگیرم باش که مهتاج تو ام
با نفس های تو من یک زنده ام
خوب می دانم که دستگیرم تو یی
ای دوای درد اکسیرم تو یی
دوستان و خویشان گر چه با من اند
عسق من . بس بند و زنجیرم تویی
نقدبم با ساحت مقدس ولی عصر
زندکی گرم حاری است
دستها پر از مصیبت
قلب
تنگ بلورین
از محبت خالی است
گاه می گیریم دست یکدگر
اتش طعنه
روشن
زیر خاکستر
من دیوانه کجا
توی گستاخ کجا
هی به فکر امروز
هی به فکر فردا
سازمان کوک
شادی
نفس باد غرور
خالی از این معنی
روزی باید رفت
این یک حقیقت است
مرگ
یک حقبقت است
مثل
پریدن پرنده از درخت
مثل
افتادن .........
از تاح و تخت
مثل
رفتن قناری از قفس
مثل
غرش سکوت
بر قلب نفس
مثل
خوابیدن بغص در گلو
مثل
خوش طعمی الو و هلو
دوست من
کول و بارش را بست و رفت
و من .......
و تو.........
قاصدک
در پرواز
نرم با ناز
همراه
با نسیم
مقصدش نا معلوم
شاید
تا خدا
در گذر
بر شانه ام
لحظه ای می ایستد
نفسی تازه باید کرد
راه دور است
شاید
پرسید
خانه دویت کجاست
انگشت سبابه
به سرش خواهد زد
می زند چنگ
به دامان نسیم
می رود
رقص کنان
اندکی من را
محو تما شای خودش خواهد کرد