می بارد از چشم غزل قطره های غم
بر سنگ بقض نقش بسته اندژاله های نرم
یک باغ از قصیده هجران روی ماه
سوزاند بوته های خشک در بیشه ستم
صحرای دل عطش دارد از چشمه های خشک
کو برگ سبز عاشقی با شاخه قلم
شرم دارند ز صبح میخ های دل سیاه
دانند که رسوا می شوند در کوچه های وهم
درخت مهربانی فاش کرده است خار
نمک کجایی که زخم قد کرده است علم
دل پدر از کینه ها یک کوه آتش است
این فاجعه شعله کشد در کشت خاطرم
شب گریه می کند به احوال خویش
بریدن سه غنچه را زآغوش گرم
روزتون پر از رنگهاى قشنگ پر از خبرهاى خوب سرشار از انرژى مثبت یه عالمه لبخند خیلی افتخار میدید پیش من هم بیاین
6168
سلام دوست گرامی لطفا ادرس وب خود را کامل بفرستید